تصورم ازازدواج خیلی چیزای خوب بود
گردش . مسافرت . جشن . دوتایی فیلم نگاه کردن .
دور دور
مث توفیلما
اما همه چیز توزندگیم شده حسرت
حتی یه فروشگاه دوتایی رفتن
یه مسافرت
اصن تاسرکوچه بریم
اصن بگه بیا بریم پیاده هیچی ام نمیخام تاسرکوچه وبیایم
بگه بیا بریم خرید
اما هیچوقت نشد ک بگه وقتی ام من گفتم هزاربهونه اورد و دعوا راه انداخت
اما حتی توسفرای کاریش زنگ میزنه ب مامانش ک میای باهم بریم اهواز مثلا
یا دارم میرم تهران بریم فلان بازار
یا من بیمارستان بودم هرروز بامادرش میرفتن رستوران
ولی من بعدازازدواج حسرت ی سینما ی رستوران ....
بعضی روزا مث دیوونه ها میرم توبالکن وگریه میکنم
توغربت ....
نه دوستی نه اشنایی هیچکسسسس
هووووووف
چقد زندگی بی رحمه