دردسر نگیم بهش ولی خب فکر شوهرم پیششونه
نگرانشونه
باید آخر شب بهشون سر بزنه در حالیکه من نیاز دارم بعذ یه روز کاری آخر شب پیش من باشه
اونا هم خواهراشن من نمیگم سر نزن ولشون کن ولی دوست دارم در طول روز اینکار رو بکنه اما اون شبها نگرانشون میشه
مسافرت بریم دلش میگیره چرا خواهراش نمیبینن این مناطر و شهرها رو
خرید کنیم همینطور
تنها باشیم همینطور
ینی چیزهایی ک الان تو این سن باید بچه و شوهر برای خواهراش انجام میدادن شوهرم احساس مسئولیت میکنه ک انجام بده