کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود
و به ویترین فروشگاهی نگاه میکرد.
زنی در حال عبور، کودک را دید.
او را به فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید
و گفت: مواظب خودت باش!
کودک به چشمان زن خیره شد و پرسید:
ببخشید خانم شما...شما خـــــــدا هستید؟!
زن لبخند زد و پاسخ داد:
نه، من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت:
مطمئن بودم که با او نسبتی دارید!
به راستی چه افتخاری بالاتر از اینکه :
ما با خدا نسبت داریم؟!
انسانها خدا نمیشوند اما میتوانند خداگونه شوند
و انسان ِ خداگونه، کارهای خدایی می کند.
باید که مهربان بود، باید که عشق ورزید،
زیرا که زنده بودن؛ هر لحظه، احتمالی ست... 💞