2733
2734
عنوان

وقتی که مرده مرده شور را میشورد

228 بازدید | 7 پست

وقتي كه مرده بلند مي‌شود و مرده‎شور را مي‏شويد :Moteajeb!:


اكبر از تو گرد و غبار انفجار خمپاره‏ها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهميدم كه اتفاق ناگواري افتاده. اكبر رسيده و نرسيده، نفس نفس‏زنان گفت: مجتبي مژدگاني بده!

با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمي آن‎طرف‏تر منفجر شدند. داد و فرياد فرمانده از پشت بي‏سيم مي‏آمد. گوشي را به گوش چسباندم و گفتم: حاجي امرتان انجام شد. از عقب گفتند كه ماشين تو راهه.

بعد از اكبر پرسيدم: مژدگاني چي؟ 

اكبر كه نفسش‏ چاق شده بود، نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا!

قلبم هري پايين ريخت. پس رحيم مجروح شده؟!

اكبر گفت: بچه‏ ها دارند مي ‏آورندش. تو راه‌اند. دم دستت آمبولانس هست كه ببريش عقب؟

ـ يك ماشين پر از مهمات دارد مي‏آيد. جان من راست راستي رحيم مجروح شده؟

- دروغم چيه؟ الآن مي‏ آورندش و مي‏ بيني. چه خوني هم ازش مي‏رود!

رحيم از نيروهاي قديمي گردان بود. در عمليات‏هاي زيادي شركت كرده بود، اما تا آن لحظه حتي يك تركش نخودي هم قسمتش نشده بود و اين شده بود باعث كنجكاوي همه. در عمليات كربلاي پنج كه دشمن نيم متر به نيم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم مي‏زد و حتي پرندگان بي‏گناه هم تو آن سوز و بريز مجروح و كشته مي‏ شدند، رحيم تا آخرين لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخيد و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز مي‏داد كه من نظركرده هستم و چشم‏تان كور كه چشم نداريد يك معجزه زنده را با آن چشم‏هاي باباقوري‏تان ببينيد!

و ما چقدر حرص مي‏خورديم. همه لحظه‌شماري مي‏كرديم بلايي سرش بيايد:Narahat az: تا كمي دلمان بابت نيش و كنايه‏ اش خنك بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظه ‏اي بعد چهار تا از بچه ‏ها در حالي‌ كه يك برانكارد را حمل مي‏ كردند، از راه رسيدند.
ادامه دارد...

انشاءلله امضای خدا پای آرزوهاتون   

رحيم خوني و نيمه‌جان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه مي‏خنديدند!

رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد.

اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت مي‏خورد معجزه!

اكبر و بچه‏ها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط‌ مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله مي‏كرد. با چفيه زخم‏هايش را پانسمان كردم تا خونريزي نكند. داشت زيرچشمي نگاهم مي‏كرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات. راننده‏اش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردني بود پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا مي‏شود.

تا چشمش به رحيم افتاد، ناله‏اي كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره مي‏خواهيد ببريد؟

رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتي بنز سلطنتي برايت بفرستند؟

رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهمات‏ها را خالي كنيم.

با حالي زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختي جعبه‏هاي مهمات را پاي خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را مي‏برديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكي‏مان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده مي‏خواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوري سوار مي‏شوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود.

رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخم‏هايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟

با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم!

انشاءلله امضای خدا پای آرزوهاتون   

رحيم خوني و نيمه‌جان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه مي‏خنديدند!

رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد.

اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت مي‏خورد معجزه!

اكبر و بچه‏ها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط‌ مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله مي‏كرد. با چفيه زخم‏هايش را پانسمان كردم تا خونريزي نكند. داشت زيرچشمي نگاهم مي‏كرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات. راننده‏اش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردني بود پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا مي‏شود.

تا چشمش به رحيم افتاد، ناله‏اي كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره مي‏خواهيد ببريد؟

رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتي بنز سلطنتي برايت بفرستند؟

رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهمات‏ها را خالي كنيم.

با حالي زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختي جعبه‏هاي مهمات را پاي خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را مي‏برديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكي‏مان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده مي‏خواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوري سوار مي‏شوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود.

رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخم‏هايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟

با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم!

انشاءلله امضای خدا پای آرزوهاتون   


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.




يكي از شب‌ها، در سنگر اجتماعي نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر به‌راحتي مي‌توانستيم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانيم. يكي از برادران جلو رفت و شروع كرد به خواندن نماز. بقيه هم به او اقتدا كردند. ركعت دوم را كه خواند، نشست تا تشهد بگويد.

در همين حين يكي از بچه‌هاي آذربايجاني - كه آن لحظه نماز نمي‌خواند و فقط براي اذيت در صف اول پشت سر امام جماعت ايستاده بود - با سوزن و نخ انتهاي پيراهن او را به پتوي كف سنگر دوخت و به همان حال، در جاي خود نشست.

بقيه كه متوجه كار او شده بودند، به خود فشار ‌آوردند تا جلوي خنده‌شان را بگيرند. امام جماعت تشهد را كه گفت، خواست براي خواندن ركعت سوم بلند شود كه احساس كرد لباسش به جايي گير كرده. بريده بريده گفت:

بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...

نتوانست بلند شود. ناگهان صداي انفجار خنده در سنگر پيچيد. همه به دنبال او كه اين كار را كرده بود، دويدند و از سنگر دررفتند.

انشاءلله امضای خدا پای آرزوهاتون   
2728
2738
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز