رحيم خوني و نيمهجان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه ميخنديدند!
رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد.
اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت ميخورد معجزه!
اكبر و بچهها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله ميكرد. با چفيه زخمهايش را پانسمان كردم تا خونريزي نكند. داشت زيرچشمي نگاهم ميكرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات. رانندهاش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردني بود پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا ميشود.
تا چشمش به رحيم افتاد، نالهاي كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره ميخواهيد ببريد؟
رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتي بنز سلطنتي برايت بفرستند؟
رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهماتها را خالي كنيم.
با حالي زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختي جعبههاي مهمات را پاي خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را ميبرديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكيمان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده ميخواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوري سوار ميشوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود.
رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخمهايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟
با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم!