دخترش پيش مادربزرگش هست.. مادر مادرش یعنی... نذاشت پیش پدرش بمونه.. گفت اگه ازم بگیریش مهریه دخترمو میزارم اجرا... توی گوش دختره خونده بودن بابات مامانتو کشت.. هی به باباش میگفت تو مامانمو کشتی... ولی حالا که بزرگتر شده عاقل تر شده دوست داره باباشو هی بهانشو میگیره که ببیندش.. آخه قبلا نمیزاشتن ببیندش