امروز بعد از گذراندن ۱۵ روز دوران نقاهت طاقت فرسا، فهمیدم عملم موفقیت آمیز نبوده.. خستگی تو تن من و عزیزان موند. و برگشتیم رو نقطه ی اول ، حتی صدبرابر بدتر از نقطه اول
شرمنده نگاه مادرم شدم ، اون ترس تو چشماش دلمو لرزوند، وقتی فارغ از آدما و شلوغی اطرافمون بلند بلند و هول هولکی ذکر میخوند. دسته کیفشو تو دستش مشت کرده بود و تو صورت من ، برای دیدن آثار درد و ترس، دقیق شده بود
دلم برای شوهرم سوخت از بس که دستپاچه بود. تلاش میکرد منو لحظاتی بخندونه و حواسمو پرت کنه. ظاهرش اروم و محکم بود، ولی من حرف دلشو از نگاهش خوندم،من فهمیدم که ترسیده .
برای صدهزارمین بار فهمیدم چقد عاشقمه. چقد تحملم کرده این چند وقته.
این سومین باریه که برای گرفتن قوی ترین مسکن دنیا، بیرون میره.
به خیالش ک این کپسول آخری منو آروم کرده و خوابیده. منم همش لبهامو گاز میگیرم و تحمل میکنم که کمتر آزارش بدم اما تموم تنم عین نبض یه قلب بی تاب محکم میزنه و دردو به تن خسته م، هدیه میکنه.
یعنی آخرش چی میشه ؟ ! چقد از درسام عقب موندم. اینجوری پیش بره زحماتم ب هدر میره .
خدایا بنده ت خیلی درد داره، طاقتش تموم شده، ولی راضیه. دردی که منو به تو رسوند و آشنامون کرد رو خیلی دوست دارم. من تورو پیدا کردم . تو رو کم داشتم .
خودم انتخاب کردم این درد ، تاوان دوری از تو باشه.
من باهات معامله کردم. منو تنبیه کن و ببخش. منو تو بغلت بگیر.
مگه نگفتی از مادرمهربون تری . مادر مهربون من ، اونی که از همه دنیا بیشتر نگرانمه ،امشب کنارم نیست، نمیدونه من درد دارم. تو برام مادری کن امشب..
الهی و ربی ، من لی غیرک
این متن و اینجا میذارم یادگاری، که بعدا هربار که میخونمش، خدا رو برای سلامتیم شکر کنم