من یه دختر خاله داشتم ۲۲ سالش بود اون موقع یه پسری بود به من معرفی کردن پسره ازم خوشش اومد خیلی یعنی میگفتم بمیر میمرد برای دختر خالم تعریف کردم منو پسره دیدم برای ازدواج خیلی مناسب هم نیستیم اون دنبال زمان بود همه چیز و درست کنه من میگفتم نمیشه و تمام بعد از این که تموم شد دختر خالم گفت بیا پسره رو بزاریم سرکار من گفتم زشته و اینا اون اصرار کرد منم چون خیلی دوسش داشتم دختر خالمو گفتم باشه خلاصه شمارشو برداشت بهش پی ام داد و آخرم گفت که دختر خاله ی منه و ازش خوشش اومده و بیا دوست شیمو اینا اونم گفت باید ببینمت من گفتم نرو اون اسرار که نه بزار قشنگ حالشو بگیریم