بعد ديدم دوباره بحثو برد سره بچه كه آره بابا صداش دراومده(پدزشوهرمو ميگه) كه اينا سنشون بالا رفته چرا بچه نميارن ( حالا جاريم دو سال از من و برادرش ده سال از شوهرم بزرگتره تازه حامله شده ،مام سي سالمونه)
همشم پشت تلفن ميگفت سي و سه سالته !!!
منم اولش با احترام گفت مامان ما تازه داريم ميريم تو سه سال بخدا هنوز مسافرت نرفتيم اين مدتم همش درگير قسط و واميم اصلا نفهميديم كي سه سال شد
اصلا دوتايي زندگي نكرديم ..اونم كم نمياورد كه آره تو بچه بيار بده من برو مسافرت و فلان( الكي ميگه ها اصلا حوصله بچه نداره فقط ميخواد دخالت كنه)
بعد هي گفت هي گفت فشارم افتاد ، حالم بد شد
(جالبه مدام بين حرفاشم ميگفت به ما ربطي نداره ها !!)!
گفت بچه پدر مادر جوون ميخواد، منم عصبي شدم گفتم بچه غلط ميكنه كه پدر مادر جوون ميخواد ، بعد كفت تو با اين اعصابت اصلا بنظرم بچه نيار ، ميخواي بچه رو بزني و بندازي تو كوچه ، گفتم من از همه نسبت به بجم دلسوزترم شما نگران نباشيد، گفت نه اصلا بچه دار نشو از حالا داري براي بچه تعيين تكليف ميكني ...
هي باز كفت و گفت
اخرش عصباني شدم گفتم بچه دار شدن يا نشدن من به شما ربطي نداره، خودم ميدونم و شوهرم ، تلفنم قط كرده
حالا زنگ زده شوهرم خودشو زده به غش و ضعف و فيلم بازي
كه من اصلا از شما بچه نميخوام ، خودم نوه دارم
حالا شوهرم ميگه تقصير توا كه بحثو عوض نكردي در صورتي كه من بارها چه الان چه قبلا بحثو عوض كردم ولي مامانش بنداله ، همش بند ميكنه به ادم !!! بخدا ميدونستم تلفنو بده به من اخرش اين ميشه ، بخاطر همين گفتم تلفنو نده تقصير شوهرمه كه نميتونه بين من و مادرش تعادل برقرار كنه
الانم ميگه زنگ بزن معذرت خواهي كن مامانم حالش بد شده
منم زنگ نميزنم
انقدر خودم حرص خوردم از دستش