ی بار رفته بودیم روستا خونخ مادر اقاجون از روستا فاصله داره
میگن با جنا زندگی میکرده بعد مرگ شوهرش
خلاصه رفتیم اونجا اقاجونم گفت بمونیم مام موندیم
شب شد همه خواب بودن من جیشم گرفت ب مامانم گفتم بیا بلند شد منو برد بعد ک از دسشویی اومدم بیرون دیدم نیس
بدو بدو رفتم حتی یادم کفشای عممو پرت کردم پریدم توو قلبم تند میزد رفتم پیش مامانم دیدم خواب خواب بیدارش کردم گریه میکردم گفته چرا اومدی گفت چی میگی
گفتم چرا منو تنها گذاشتی ترسیدم ممامانم رنگش پریده بود گفت بیا بغلم بخواب
بعد بزرگ شدم مامانم گفت اون شب منو اون نبرده بوده دسشویی اون شب نخواسته بترسم چیزی نگفته بود