منو شوهرم با هم قرار گذاشته بودیم که تو روز عروسی دست مامان های همدیگرو ببوسیم اون بوسی ولی تا شب شد من انقدر استرس داشتم خونم حرکت نمی کرد خلاص مامانش اومد جلو دوربین کنار پسرش وایستاده بود باهامون دست بده منم یادم رفت دستشو ببوسم
انقدر دختر ساده ای بودم تا دو هفته می گفتم نکنه ازم ناراحت شده باشه صبح ها وقتی بلند میشدم تا دوهفته دست ملکه خوبی ها رو می بوسیدم اه اه الان یادم میاد از خودم حالم به هم میخوره همین فک کرد من سادم هر روز می خواس ازم سواری بگیره کل کاراشو بکنم ظرف بشورم جارو بزنم گرد گیری کنم جیک مم در نیاد ؟عقده ای بدبخت
بخدا احترام سنشو داشتم الان یادم میاد که چقدر بهم بدی کرده من چقد خااااام بودم