از اول زندگیمون همیشه جر و بحث دیدم
هیچ عشق و محبتی تو خونواده ما وجود نداره
نذاشت رشته مورد علاقه مو برم الانم دنبال کار میگردم کلی خفت میده
لقمه هامونو میشماره
یه ذره چی میخوریم پیش همه آبرومونو میبره میگه اینا دوتان ولی قد شیش نفر میخورن
بیشتر اوقات کارم غصه خوردن و اشک ریختنه
۲۶ سالمه ولی عین یه پیرزن ۷۰ ساله شدم
تو اوج جوونیم نابودم کرد
دلم فقط مرگ میخواد
دلم نمیخواد ازدواج کنم
میترسم یکی مث بابام باز بیاد تو زندگیم چون خودش برام تصمیم میگیره
باباهای دوستام دختراشونو رو سر نگه میدارن دخترایی که نه به اندازه من خوب بودن نه مث من درس میخوندن
کلی حمایتشون میکنن
بابای منم میزنه تو سرم میگه تو مال ای حرفا نیسی حمایتمم نمیکنه بدتر یه کاری میکنه که حس کنم واقعا هیچی نیستم
نه امیدی نه شوقی
خالم میگفت وقتی من دنیا اومدم بابام ناراحت شده که چرا دخترم چرا پسر نیستم ولی من یادمه واسه داداشم چقد ذوق داشت
الانم همیشه میگه کاش تو پسر بودی با دختر شدنت همه امید و آرزوهامو به باد دادی
خدایا نه بهشتتو میخوام نه جهنم نه دنیا نه آخرت فقط یه کم آرامش و عشقی که هیچوقت تو زندگیم نداشتم
خدایا منو زود ببر پیش خودت
همین الانم اینا رو با چشم خیس نوشتم...
😔💔🕯