لرزش بدنش زیاد هست
خیلی گریه می کنه.
همه شب و روزش گوشی شده
خواهر و برادرای خوبی نداره، همش در حال دل چرگین کردنش از خانواده شوهر و شوهر و بچه هاش هستن، همش در حال تیغ زدنش هستن.
رابطه خوبی با پدرم زیاد نداره، داری هفده هجده سالی میشه که دیگه علنی تر از قبل با پدرم سرد هست و سر انتظارات خانواده هاشون و خبر بردن و آوردن زندگیشون به اینجا کشید...
از مادر پدرم و عمه ها و عموهام متنفر هست و کاراشون رو هر کاری هم که می کنم فراموش نمی کنه.
حاضر نیست پیش روانشناس بره، حاضر نیست سخنرانی های روانپزشک ها رو گوش بده.
نمی توونم زیاد کمکش کنم چون بهش محبت هم بخوام بکنم، میگه ازم چی می خوای، چه نقشه ای کشیدی؟
بخوام باهاش حرف بزنم، جیغ و داد راه می اندازه اعصاب و حوصله واسه شنیدن ندارم.
نمی دونم چکار کنم، چون خودمم حوصله برام نمونده دیگه