دخترا من تو استراحت مطلقم خونه مامانم
با اینکه خونه دو طبقه هس مامانم اینا از روز اول اصن تعارفشم نزدن که شوهرمم پیشم بمونه و تنها نباشم و دلتنگش نشم😢
علاوه بر این هر هفته دو باری میتونه بم سر بزنه که مامانم اوایل چیزی نمیگفت ولی رفته رفته ناراحت میشد و هی قیافه میومد ک براش زحمته و اینا منم تو این حالم دارم خفه میشم دیگه از دلتنگی از دوری همسرم از دوری از خونه ام یواش یواش هم دارن منت میذارن سرم
بابام هم که از بچگی با ما خوب نبود آخرشم به مامانم خیانت کرد زندگیمونو نابود کرد حالا هم هر وقت من تو حمومم یا بیرونم واسه دکتر با مامانم دعوا میکنه که این واسه چی مونده خونه ی ما!باورتون میشه من دخترشم و میگه این...دستش باشه و اگه خونه ب نام مادرم نبود همه مون رو بیرون کرده بود هیچوقت نه دلسوزمون بود نه محبت دیدم ازش از سه سالگی هم کتک خوردم ازش نه تنها من برادر طفلکمم همینطور ازش متنفرم...ولی مجبورم چون بچه ام داشت سقط میشد به زور با ۳۰ تا آمپول پروژسترون و چندین بسته شیاف نگهش داشتم...خدا نگه داشت برام
عصری طفلی شوهرم زنگ زد که عشقم دلتنگتم بیام پیشت مامانم باز قیافه رو تو هم کرد ک وای واسه چی گفتی بیاد هی گفتم مامان من نگفتم خودش خواست بیاد
گف تو نمیگی من واسه ۶ نفر شام گذاشتم فقط و اضافه شام نذاشتم دیگه خواهرمم برگشت گف مامان یبار میگی خونه تمیز نیس نیاد ما مرتب میکنیم یبار غذارو بهونه میکنی الان ک غذا هم زیاده خونه هم تمیزه دیگه چی میگی ینی چی یه داماد حق نداره بیاد خونه ما و زنش رو ببینه تو این وضعیت
بچه ها واقعا موندم چیکار کنم
از طرفی بابام میره تو اتاقش هر وقت شوهرم میاد و تلویزیون میبینه نه حرفی میزنه با طفلک شوهرم نه چیزی اونم میاد بیچاره اصن بهش خوش نمیگذره واقعاااا این شانس منه آخه...من الان چیکار کنم
شوهرمم راضی نیس برم خونه تنها بمونم میگه صب تا شب سر کار هستم و تو تنهایی این دو ماه آخر اتفاقی برات نیفته...
خداااا خداااااا چجوری میتونن واقعا چرا....