مهر 1384.یه روز سرد و بی روح.من یه دختر بچه شدیدن وابسته به تو حالا داشتم با حقیقت مرگ تو روبه رو می شدم.گفتی به همه زنگ بزنیم مامان بزرگ اومد تورا که دید ضجه ای زد در اغوشش گرفت و نازت کرد یاد ناز کردن تو افتادم وقتی که در اغوشت بودم بمیرم برات که حالا محتاج اغوش دیگران بودی.مادر زیبا و جوون و مهربونم حالا داشت با مرگ دست و پنجه برم می کرد.هیچ کس باورش نمی شد.منو و داداشی رو صدا کردی اتاق.دست منو تو دستای سردت گرفتی و دست داداشی رو هم گرفتی منو به اون و اونو به من سپردی.اما ما درک نکردیم.ما هنوز مادر می خواستیم بچه بودیم داد زدیم بغلت کردیم اخ که چقدر التماست کردم نرو بمون.منو بردن بیرون خونه عمو همسایه.ساعت 4 صبح صدای شیون های وحشتناک شنیدم با پای برهنه اومدم خونه سمت اتاقت دنیا دور سرم چرخید اره تموم شد.همه چی تموم شد.دلخوشیهام تموم شد.اره مامان به همه چی پایان دادیرفتی و داغ رفتنتو انچنان تو دلم گذاشتی که بعد گذشت سالها هنوز هضمش نکردم.حالا امروز سالگردته.و من در حالی پیشت می ام که ازون ادمای دوروبرم که قول دادم تنهام نذارن هیچ خبری نیست.اره تنها می ام پیشت با هزاران غم نهفته در دل.می ایم تا برای تنها نفس زندگیم قران بخوان و شمع روشن کنم شاید قدری دلم ارام بگیرددددددد.......
خدایا فرشته کوچیکم پسر عزیزمو به من برگردون.من به امید تو فقط زنده ام خدای من