خواهر تو 19 سالگی ازدواج کرد البته خودش خواست و شوهرش هم 19 سالش بود و هیچی نداشت...برا همین رفت خونه
مادرشوهرش برا زندگی....خلاصه از روی بی عقللی همون سال اولم باردار شد و یه بچه آورد....
چشمتون روز بد نبینه....مادرشوهرش یه خونه حیاط دار داشت...توی زمستون و سرما نمیزاشت خواهرم لباس و کهنه های
بچه رو تو حموم بشوره میگفت نجسه ببر تو حیاط
الهی بمیرم توی سرما تو حیاط با اب یخ باید لباس و...میشست...
یه روز وقتی حامله بوده...غروب گرسنه اش میشه و میره از تو یخچال یه تخم مرغ برمیداره و میپزه و میخوره
وقت شام مادرشوهرش بهش غذا نمیده میگه تو شام خوردی فکر کنید زن حامله رو گرسنه نگه میداشت
خدا ازش نگذره خواهرم الان که 40 سالشه مثل زنای 50 ساله است از بس افسرده و داغونه