شروع مشکلاتم
عروسی کردیم(خونواده داماد انگار برای دعوا اومده بود)
یه خونه اجاره کردیم که حتی تو تصورمم غیر ممکن بود
.هیچ پشتوانه ای نداشتیم فقط بابام بود بنده خدا چقد حواسش باید بهمون میبود دیگه .پول تو جیبی میداد دیگه بهم که کمتر بهم سخت بگذره...دوماه بعد عروسی با وام وقرض تازه یه ماشین خریدیم دانشجوم بودم اونموقع پیش دوستام حتی خجالت میکشیدم بگم شوهرم اینه چون ازلحاظ قیافه خیلی سر ترم .گاهی اصرار میکردم عکسو نشون میدادم میگفتن چرا عجله کردی تو ازدواج وفلان .چون شرایط خاصی نداره که😭اونموقع هم لاغر بود شوهرم الان خیلی بهتر شده اطرافیانمم میگن
ولی این زندگی حقم نبود خدایی خیلی درس خون بودم کنکور خراب کردم وآینده م خراب شد...گاهی فک میکنم اگه خواهر وبرادری داشتم اینا اتفاق نمی افتاد شاید میتونستم مستقل تر باشم واینجوری نمیشد زندگیم
الان بعد دوسال بهتر شده زندگیم از لحاظ مالی بهترم بخاطر کمک پدرم چون اومدیم طبقه پایین پدرم اینا(تیکه های اقوام بماند)کاش خونواده شوهرمم قدر شناس باشن انگار نفهمن کلا واز بس زاییده مادر شوهرم عقلشو از دست داده
مشکلات جاریا وخواهر شوهرا که بماند
خلاصه اینم از روزگار ما