سه ساله ازدواج کردم یه بچه دارم
برادر شوهرم معتاده از اینا که کلا ریخت و قیافه اش بهم ریخته است یک سال بعد از ازدواجم همش شوهرمو میشوند خونه اش خیلی دعوا کردم جنگ کردم که نره میرفت میآمد تمام لباس و بدنش بوی تریاک میاد دیگه فهمیدم که شوهرمم میکشه بهش گفتم گفت نه اشتباه میکنی دست رو قرآن گذاشت که نه نمیکشم
گذشت تا هفته ی پیش که خودم از پشت پنجره دیدم دستش با داداشش نشستن میکشن تو اون لحظه هیچ کاری نتونستم بکنم فقط ماتم برده بود برگشتم عقب کپ کرده بودم .
اینو بگم شوهرم کار خوبی داره خونه ماشین داریم خودشم شغل حساس تو یه اداره حساس داره
خونه برادر شوهرم بالای خونه پدرشوهرمه یعنی نمیشه نرفت این تا میگم نرو جبهه میگیره نرم خونه بابام بهش سر بزنم ولی میدونم دردش اینه بره بالا تریاک کشیدن
خیلی دعوا کردیم سر نرفتن بالا خیلی گفت نمیرم باز رفت اینم بگم جاریمم کلا کرم داره اون به پا وایمیسه که من نرم ببینم ولی این دفعه دیدم