سلام
امروز اومدیم خونه مامانم بعد قرار شد که من بمونم چند روزی بهش میگم هر وقت رفتی خونه..خونه رو تمیز نگه دار جارو بزن غذا درست کردی گاز رو تمیز کن
پنجره ها رو باز کن خونه هوا بگیره.. میگه تو همش غر بزن عین بچه ها هی بگو چی خوبه چی بده
سرمو خوردی از بس حرف میزنی برو اون نشین این همه کنارم
من همیشه میخندیدم بهش میگفت باشه باشه میدونم که میدونی میگم که فراموشت نشه
ولی امروز گریه ام گرفت از حرفاش
چرا مدام اینا رو میگه
چرا دوست نداره با منی که خانمش حرف بزنه
همیشه فکر میکنم اگه تا صبح با دوستاش بشینه حرف بزنه خسته نمیشه
اما با من دوساعت حرف بزنه خسته میشه..
بعدم که رفتیم نهار بخوریم هی گفت چته گریه میکنی
من بیشتر بغضم گرفت گریه کردم ولی نگفتم ازش ناراحتم
هرچیم گفت از من ناراحتی گفتم نه نهارتو بخور
بعد نهارشو نخورد ول کرد رفت بیرون