مادرم بعدازمن یه دختر بدنیا اورد که بعداز زایمان فرداش فوت کرد از اون روز به بعد مادرم افسرده شد دکترا گفتن اگه باز باردار بشه حالش خوب میشه ولی نشد همه ی دکترا را امتحان کردیم ولی فایده ای نداشت دیگه بیخیال شده بودیم بعداز ۱۴ سال فک کنم یا بیشتر با یه آقایی آشنا شدیم که اومد خونمون و وقتی فهمید واسه مامانم سفره پهن کرد و یه سطل آب خواست و یه قیچی بعد مامان و بابام نشستن و دستاشونا کردند تو اب وبعد آقائه از ج ن خواست تا هرچیزی که هست را بده دستشون که مامانم یه جییغ زد و یه عالمه کاغذ و .... از اب بیرون اورد