2737
2739
عنوان

پیرو تاپیک داستان غم انگیز دختر خاله ام

| مشاهده متن کامل بحث + 1072 بازدید | 62 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

پارت۳۰

مامانم همه اینارو با ذوق می‌گفت نمی‌دونستم چی بگم از رابطه من با علی فقط خواهرم میدونست با سحر .

نخواستم تو ذوق مامانم بزنم لبخند زدم رفتم بیرون شب شد آبجیم اومد همه چیو بهش گفتم 

آبجی گفت آره خبر دارم مامان گفته بهم راستی مبینا باباهم از این وصلت راضیه .

دیگه شک نداشتم اگه این پسره رضا بیاد همه خونواده قبول میکنن حالا چطوری ب علی بگم  

تیکر بارداریم نیست .خدایا یه بچه سالم و صالح بزار تو دلم 😘

۳۱

پنج شنبه رسید رفتم مدرسه علیو دیدم باز ی بهونه جور کرد باهام حرف بزنه .علی منتظر بود بگم بیان ولی گفتم علی آقا من خواستگار دارم زیاد ب اومدن دل خوش نکنی .

علی گفت کافیه بزاری بیام با بابات حرف بزنم .میدونستم بابام قبول نمیکنه شایدم توهینش کنه دلم نخواست اجازه بدم گفتم نه نمیخواد من خودم باید حلش کنم ولی فرصت لازمه .

علی گفت هر کاری میخوای بکن ولی منو فراموش نکن برای اینکه بدستت بیارم همه کار میکنم .

همین جملش کافی بود دل گرم بشم بهش 

تیکر بارداریم نیست .خدایا یه بچه سالم و صالح بزار تو دلم 😘
2738

۳۲


رسیدم خونه لباسمو عوض کردم برم نهارتصمیممو گرفته بودم باید هر طور شده ب مادرم میگفتم 

مامانو دیدم گفتم مامان جان می‌دونم رضا پسر خوبیه ولی من ب کس دیگه ای علاقه دارم .مامان گفت کی گفتم معلمم خیلی با شخصیت و فهمیده است 

اجاره بدین بیاد خواستگاریم 

مامانم گفت حرفشم نزن می‌دونی اگه بابات بشنوه چه بلای سرت میاره بابات هیچ داداشت .ن

نا امید شدم برگشتم تو اتاقم شب شده بود رفتم بیرون دیدم بابام با مامانم حرف میزنه خوشحال بودم از اینکه مامان بهش گفته .

مامان صدام زد رفتم گفت مبینا من نمی دونم اون پسره کیه هر کی که هست فکرشو از سرت بیرون کن .حالا دیگه رضا تامزدتت . ب بابات گفتن اونم قبول کرده ما هم گفتیم دخترمون فعلا کوچیکه تا دیپلم بگیره بعد عروسی کنن اگه بعداً خواست درسشو ادامه میده اونا هم با درس خواندنت مخالفت نکردن 

تیکر بارداریم نیست .خدایا یه بچه سالم و صالح بزار تو دلم 😘

پارت۳۳

اسم تو چشمام جمع شده پاهام سست بود می‌لرزید بزور خودمو رسوندن پیش سحر 

سحر که دید حالم بده ی لیوان شربت آورد گفت حالا تعریف کن چی شده .

همه چیو ب سحر گفتم .سحر می‌گفت حالا چیکار می‌کنی اون علی بدبخت از دست رفت

گفتم من با این پسره عروسی نمیکنم دلم باهاش نیست اصلا ازش خوشم نمیاد .

پیش سحر موندم چند ساعتی بعد برگشتم خونه 

تیکر بارداریم نیست .خدایا یه بچه سالم و صالح بزار تو دلم 😘

پارت ۳۴


صبح شد با سحر رفتیم مدرسه سر کلاس چرت میزدم شبش نخوابیده بودم 

معلما چند باری فرستادنم صورتمو بشورم تا بالاخره کلاسا تموم شد .

رفتم خونه بخوابم تا در اتاقم باز کردم دیدم یه چادر ی جفت دمپایی و پیرهن خوشگل گرون قیمت شایدم قیمتشون زیاد گرون نبود ولی برا ما ی که نداشتیم خیلی گرون بود .

لباس عوض کردم رفتم پیش مامان گفتم اینا مال کیه چه قشنگن .مامان گفت میدونستم خوشت میاد رضا برات خریده دخترم 

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم با اعصابنیت گفتم مامان این کارا چیه .

مامان گفت کدوم کار .گفتم مگه نمی‌بینی بدون اینکه ب من بگین جواب مثبت دادین اصلا شد ی بار نظر منو بدونین .حالا آقا لباس آورده اینارو قبول کردین آخه کی بهتون اجازه داده قبول کنید چرا حرف حرف خودتونه .

مگه من آدم نیستم چرا نمیزارین با آیندم خودم تصمیم بگیرم .

تیکر بارداریم نیست .خدایا یه بچه سالم و صالح بزار تو دلم 😘

پارت ۳۵

مامان گفت بسه دیگه حرفاتو زدی برو نهار بخور بعداً حرف می‌زنیم .نهار خوردن رفتم پیشش گفتم خب چرا قبول کردین 

مامانم گفت یا نفهمی یا خودتو زدی ب نفهمی دختر مگه نمی‌بینی وضع مالیمونو اصلا خوب نیست با چه بدبختی داریم زندگی میکنیم .

این پسره چی کم داره عروسی کنی بهترینارو برات میخره .


گفتم آره میخره ولی با پول باباش از خودش چی داره هان مامان مهم خود آدمه که جنم داشته باشه نه بابای پول دوستش .

میدونستم حرف زدن با مامان اصلا فایده نداره گفتم من میرم ی چرا بزنم پا شدم رفتم

تیکر بارداریم نیست .خدایا یه بچه سالم و صالح بزار تو دلم 😘

۳۶

چند روزی گذشت علیو هم دیدم ولی حرفی برا گفتن نداشتم علی میدونست با خونوادم ب مشکل خوردم دیگه حرفی از خواستگاری نمی‌زد چون می دونست من اجازه نمی‌دم بیاد 

از این ماجرا یک ماهی گذشته بود ی شب مشغول خواندن بودم دیدم یکی در میزنه 

رفتم درو باز کردم دیدم بللللللله رضاست 

سلام کرد منم خیلی آروم جوری که خودمم نشنیدم جوابشودادام .

مامان از تو اون اتاق صدا میزد کیه کیه .

مثل اینکه فهمید رضاست خودش اومد دم در راهنمایش کرد داخل ‌

منم رفتم تو همون اتاق مشغول شدم ولی نتونستم بخونم. 

بابا مامان داداشام همه ذوق زده بودن .

ولی من نرفتم چند ساعتی موند آخرش رفت  

تیکر بارداریم نیست .خدایا یه بچه سالم و صالح بزار تو دلم 😘

پارت ۳۷


باز صبح شده بود 

رفتیم مدرسه دیگه چیزی تا امتحانا نمونده بود فک کنم یک هفته تا دی بود 

سحر مشغول خون ن بود تو مدرسه معلما مطالعات اجباری گذاشته بودن همه بچه ها میخوندن ولی من ذهنم درگیر و جنگ بود اصلا نمی‌تونستم بخونم .

علی ب بچه ها سر می‌زد و می‌گفت همه بخونن که امتحانا سخته ‌.

اومد پیشم گفت مبینا جان خوبی می‌دونم نیستی چی شد بابات قبول نکرد.

گفتم نه .گفت اجازه بده خودم بیام تو نمیتونی راضیش کنی میدونست که نمی‌زارم باز چند بار تلاش کرد .منم جوابی ندادادم .آخر گفت ماه دی هم اومد فقط چند ماه دیگه مونده مبینا کل تلاشتو بکن اگه نشد من خودم میام..

باشه ای گفتم و رفت  

تیکر بارداریم نیست .خدایا یه بچه سالم و صالح بزار تو دلم 😘

پارت ۳۸

رسیدم خونه مثل همیشه رضا رو بروم بود .این بشر شبو روز نداشت کل وقتشو خونه ما میگذروند با داداشام .

شب شده بود.

ب خودم گفتم مامان که کاری برام نکرد بزار حداقل ب بابام بگم .بابا نماز می‌خواند نشستم نمازششو بخونه ‌.

گفتم بابا چرا این پسره میاد خونمون چرا بدون اینکه ب من بگید قبولش کردین ....

بابا گفت هر پدرو مادری صلاح بچه اشو میخواد صلاح تو هم تو همینه ازدواج با رضا تو سرنوشتته دخترم قبولش کن هیچ کم نداره خونوادشم که آدمای خوبین .

من ی چیز دیگه میگفتم بابا ی چیز دیگه معلوم بود از سوال کردم ناراحته .

فهمیدم بجای نمی‌رسم پا شدم رفتم .

تیکر بارداریم نیست .خدایا یه بچه سالم و صالح بزار تو دلم 😘
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687