۳۶
چند روزی گذشت علیو هم دیدم ولی حرفی برا گفتن نداشتم علی میدونست با خونوادم ب مشکل خوردم دیگه حرفی از خواستگاری نمیزد چون می دونست من اجازه نمیدم بیاد
از این ماجرا یک ماهی گذشته بود ی شب مشغول خواندن بودم دیدم یکی در میزنه
رفتم درو باز کردم دیدم بللللللله رضاست
سلام کرد منم خیلی آروم جوری که خودمم نشنیدم جوابشودادام .
مامان از تو اون اتاق صدا میزد کیه کیه .
مثل اینکه فهمید رضاست خودش اومد دم در راهنمایش کرد داخل
منم رفتم تو همون اتاق مشغول شدم ولی نتونستم بخونم.
بابا مامان داداشام همه ذوق زده بودن .
ولی من نرفتم چند ساعتی موند آخرش رفت