بله ماهم مامانمینا باعروساشون هیچکاری ندارن ولی عروساشون اصلا احترام نمیذارن به مادربزرگم اصلا خوب نیستن ولی خانواده شوهر خودم خیلی خوبن خدایی هستن آدمای خوب ولی خب بیشتریا عروسو اذیت میکنن کم هستن اونایی که کاری نداشته باشن
دخترخالم که چوب بدذاتیشو خورد بنده خداها رو سریلدا به جون هم انداخت
عروس و دومادن تو عقدن بعد سال دوم سوم هستن دختره گفته بریم خونه پدربزرگم اول بعد پسره هم حالا به هر دلیلی قبول کرده بعد دخترخالم پیغام داده بابات واجب تره یا پدربزرگ زنت ؟این دوتا دعواشون شده بعد عروسه تو گوشی پسره دیده پیغامو که خواهره پرش کرده
ببین شاید واقعا پسره مجبور بوده بره و به صلاح رابطش رفتار کرده دخترخالم نخود شده بود
نه عزیزم زندگی هرچقدم سخت بشه وقتی شما عروس یه خانواده تُرک هستی و باهاشون تو یه ساختمونی توقعات بیجایی ازت دارن که اکر براورده نکنی واقعا تو زندگیت آتیش میندازن شوهر من هر وقت تنهایی میره خونه ننش هی بهش غر میزنن زنت چرا نیومد چرا هر روز نمیاد چرا فلان نمیکنه
تو این یه سالی که اینجا بودم یک بار بدون اینکه بهشون بگم‌رفتم خونه مامانم اونو هنوزم‌میگن و معتقدن وقتی من بهشون نمیگم پس عروس بدی ام داستانایی دارم فقط رفت و امدمو کم کم کردم چون اعصابم نمیکشه با پسرشون هرجقد میخوان در ارتباط باشن من حوصلشونو ندارم همینکه باهاشون یجام خودش بسه برا هفت پشتم
عزیزم من بخدا نمیگم ادم خوبیم
شاید واقعا عروس بدی ام
ولی حداقل یه خصلت خوبم اینه حسادت ندارم اصلا هرچقوم شوهرم صبح تا شب خونه مامانش باشه یا براشون کاری انجام بده یا براشون خرج کنه بخدا کاری ندارم و دخالت نمیکنم
فقط شاید بدی من این باشه که خب دوس ندارم باهاشون رفت و امد کنم
دوس ندارم تو زندگیم دخالت کنن و پشتم به شوهرم بگن همین
اصلنم توان برطرف کردن توقعاتشونو ندارم
عروسه با سیاسته خوب بلده چطور بسوزونتشون حقه خالم و دخترخالمه حریفشون فقط خودشه
الانم دختره باهاشون در طاهر خوبه حقم داره خالم و دخترخالم بد هستن حسووود وحشتناکن این پسره هم ته تغاریه و احترام بزار اینها هم توهم ورداشتن که میتونن دخالت کنن در صورتی که عروس اولیه رو جرات دخالت ندارن چون اون یکی پسرخالم رو نمیده به خالم اینها وگرنه سوارش میشدن
مادر بزرگم اصلا توقع نداره از عروساشون ولی وقتی میرن شهرستان اصلا هیچ کمکی نمیکنن مثل پادشاها فقط میشینن سرسفره میخورن خب مادربزرگمم پیره دیگه بعدش که تو شهرستانمون برا خودشون یه خونه ساختن هروقت میرن اونجا واسه غذا میرن خونه مادربزرگم و برمیگردن خونه خودشون خب اون بنده خدا پیره دیگه حداقل واسه غذا میرن باید کمکش کنن دیگه یا اونیکی زنداییم مای بیبی های بچشو پرت کرده بود تو حموم مادربزرگم جمع کرد کلا عوض اینکه کمکش کنن براش کار درست میکنن درحالیکه واقعا خاله هام یا مادربزرگم هیچکاری باهوشن ندارن
شما باور کن اگرم‌همه مثل من بودن خانواده شوهر بدتر سواری میگرفتن
الان چون من کاری با روابط اینا ندارم همه چیشونو ازم قایم میکنن شوهر من یه کار بزرگی میخواد بکنه اونا خبر دارن ولی من ندارم
در این حد کوتاه اومدم
ولی میگم ایرادی نداره فقط با من‌کاری نداشته باشن
بخدا آرزومه از اینجا دربیام مستقل شم احترامات بینمون از بین نره و زود بچه دار شم
مرد رفتارش خیلی مهم تو روابط
من خواهرشوهرم الان با کل خانواده همسرش تقریبا قطع ارتباط کرده
گاهی واقعا دوست دارم این کار کنم ولی چون همسرم خانواده اش دوست داره دلم نمی یاد و خوبی می کنم جلو حرفاشون سکوت می کنم ولی نتیجه اش شده می گن‌تو بدی هر کاری کردیم حقت بوده خوبی کردی چون ما خوبیم و چقدر این حرف دلم می سوزون در حالی که من اگر کوچکترین بی احترامی می کردم به خانواده همسرم الان همسرم‌حق به من نمی داد که
خانواده شوهر من اینجورین
شاید بخاطر اینه که ذهنیتم راجع به همه خانواده شوهرا اینجوری شده
آخه نمیدونی سر چه مسائل کوچیک و بی اهمیت و بچگانه زندگیمو بارها جهنم کردن
ولی چون خودشون فکر میکنن خیلی خوبن منم نمیتونم حرفی بزنم فقط روابطمو کمرنگ کردم با پسرشون هرچقد میخوان درتعامل باشن
با اینکه پشت من به شوهرم‌میگن وقتی نیستم،ولی باز میگم عب نداره بره اونام‌بگن من دایورت میکنم
