کم کم فکرم منحرف شد رابطه مخفیم شروع شد با ی پسره ب علت کمبود محبت عاشقش شدم اونم چ عشقی ک حاضر بودم امه چیمو پاش بذارم پسره بعد چن وق ولم کرد یکی دیگه و یکی دیگه شرایط خونم همونجور بود درسم عقب افتاده بود تا جایی ک ۱۵ سالگیم با یکی ک اشنا هم بود رابطه مو شروع کردم پسره خیلی ازم خوشش اومده بود و گیر داد میام خاستگاری اومد هم خاستگاری ولی من نسبت بهش دو دل بودم چون از بابامم عصبی تر بود اومدو بابام ردش کرد بهم گف بیا با من فرار کن اخر مجبور میشه پای عقدنامتو امضا کنه گفتم امکان نداره خون ب پا میشه بابامو نمیشناسی گف قسم میخورم نذارم دست کسی بهت برسه گفتم نه دو سال گذشت و التماسای این همچنان ادامه داشت۱۵سالم بود مامانم نسبت بهم بی مهر بود الکی خودشو میزد ب مریضی و ب بابام میگف تقصیر اینه بازم کتک....
از همه زده بودم ی روز یادمه از مدرسه اومدم دیدم خیلی ظرف رو سینکا اونارو شستم و نشستم سر سفرع تنهایی نهار میخوردم اونا خورده بودم یهو ی چیزی محکم ب سرم برخورد کرد سرمو بلند کردم دیدم سر سطل اشغالو محکم کوبیده ب سرم خیلی دلم شکست اونم سر هیچی ها انقد عصبی بودم ک دنیارو تیره و تار میدیدم نهارمو ول کردم رفتم تو اتاق زنگ زدم ب پسره گفتم هنوزم رو حرفتی باهات فرار میکنم ولی به یک شرط