من وقتی کلاس پنجم بودم یکی دوتا سید خیلییییی بهم ظلم کرده بودن و کلی ناراحت بودم از دستشون،ولی همه میگفتن کوتاه بیا سیدن
حتی معلممونم طرف منو نمیگرفت چون اونا سید بودن،واین خیلی قلبمو شکست.معلممون میگفتن دخترم حق باتوعه ولی عزیزم اون سیده ت کوتاه بیا(حالا شاید بحث مهمی نبوده باشه ولی تو عالم بچگی برام مهم بود،البته یادم نیس چی بود)
منم همش گله میکردم ب اما حسین(کلن خیلی وابسته ب امام حسین بودم و از سنین خیلییی پایین تو روضه ها گریه میکردم)
بعد ی شب کخوابیدم ،خواب امام حسین رو دیدم بهم گفتن ت هم دخترمایی و ی سری چیز دیگه
ولی اینکه بخوای خوابشونو ببینی ،شنیدم ی نفر میره پیش ی عالمی یا ی معصومی (دقیق یادم نیس خیلی وقت پیش شنیدم)بعد میگه من خوابه فلان معصوم رو میخوام ببینم ولی هررررکاری میکنم نمیشه،اون شخص عالم ب متقاضی میگن ک امشب ی غذای خیلیییی شور بخور و ی عالمه نمک و اب هم اصلن نخور.
متقاضی فرداش میاد .عالم میگه :چیشد
متقاضی میگه :من دیشب تاصبح خواب آب میدیدم از بس تشنه بودم
اون عالم یا معصوم میگن:هر وقت احتیاجت ب دیدن خواب معصوم تا این حد زیاد بشه و همونجوری ک تشنه ی آب بودی،تشنه ی دیدار بشی ،خواب ایشونو میبینی