اینم جریان زندگیم
ما ی سال عقد بودیم ...شوهرم روی ماشین سنگین کار میکرد ولی حقوقی نمیگرفت به گفته خودش «که بعدا فهمیدیم میگرفته »برای اینکه بیکار نباشه بابام تمام سرمایش رو جمع کرد و ی ماشین سنگین گرفت که کار کنه شوهرم دست باباشم گرفت و رفتن رو ماشین کار کنن «بابای من خیلی زحمت کشید و تمام سرمایه ،طلاهای مامانم اون یکی ماشینمون رو فروخت و با یکی شریک شد تا اون دستگاه رو بگیرن »دستگاه خرابی میداد و...
تا اینکه همسرم سر موضوعی با بابام که مقصرش خودش بود «همسرم»بحثشون شد و همراه با باباش دستگاه رو ول کرد اومد خونشون و همسرم به من گفت طلاق بگیریم و من و تو بهم نمیخوریم و این حرفا... خلاصه اینکه دست من و خانوادم نمک نداشت انقد به خدا بچه ها بهش خوبی کردیم بابام کارایی کرد که باباش تا حالا نکرده بود تو تاپیک های قبلی گفته بودم ، بعدن فهمیدم هدفش از ازدواج با من این بوده پول .... من بین بابام و خودش قرار داد سعی کردم همه چیز رو درست کنم اختلافشان همه چیز رو ولی اون بهم گفت فراموشت میکنم و دوستت ندارم و الان ی ماه ارتباط باهم نداریم تا این چند روز پیش پیام داده به من روحتشاد