بیاید بگید شما بودید ناراحت نمیشدین؟؟
من سر خونه زندگیه خودمم آبجیمم تو عقده و یه دوست مشترک داریم اون مجرده.خواهرم تازه ازدواج کرده،اوایل ازدواجش هوا برش داشته بود رابطشو با دوست مجردمون قطع کرد،میگف این به شوهر من چشم داره.آخرش میاد هووی من میشه ،کامل دختررو از خودش روند.یروز من نشستم گفتم خواهر جان کار زشتیه ،آدم آنقدر عقده ای نمیشه خجالت داره.مگر من شوهر ندارم میاد و میره خونمون.چون مجرده قراره شوهرامونو ازمون بگیره .خلاصه بگم من این دو تارو صلح و صفا دادم.
حالا این دو تا با هم جیجی باجی شدن(به جان بچم اگر من حسودی میکنم ،خودم آشتی شون دادم).
صبح بمن زنگیدم عصر میایم خونتون،گفتم کشک و بادمجان میخورین گفتن آره.رفتم سبزی خریدم بادمجون نون و....بعد از ظهر اومدن خونم،اومدم بادمجون پوست بگیرم دیدم پچ پچ میکنن،گفتم چیه؟گفتن ما تنقلات میخوایم.بعداز ظهر هر دومون ساندویچ سفارش دادیم خوردیم.میریم چیپس و پفک میخریم.خیلییی ناراحت شدم به خودم نیاوردم.یکم گذشت دیدم دارن حرف میزنن (قراره فردا یکی بیاد مانتو ها و روسری هاشونو بخره)من گفتم مانتوهای منم بدین خب دیدم آبجیم گفت تو نیار دیگه همینای خودمونو رد کنیم.مال ما که انقد با کلاسهای نمیخرن مال تو رو که هیچ.انقد نارااااحت شدم که نگو.یه تیکه هم گفتم برادرشوهرم پول دار شده ماشالا ماشین و خونه و ...خریده.جلو دوستم صاف برگشت گفت اون قاچاق فروشی میکنه،کلا وا رفتم.
چیکارش کنم انقد بدجنسی نکنه.
بخدا من غیر از خوبی چیزی براش نمیخوام
آرزوم خوشبختیه خواهرمه.
به هیچکس نمیتونم درد دل کنم.
به شوهرمم هر چیزی رو نمیگم.سرم داره میترکهه از درد