پارت ۶
منو سحر مث هر میخوندیم آخه جفتمون ضعیف .هر چه میخوندیم یاد نمیگرفتم 😁 یک خرداد اولین امتحان بود .سحر صبح زود آومد صدام کرد .با هم رفتیم . آن مامان ریاضی داشتم .برگاهارو پخش کردن .سحر از من خیلی دور بود نمیشد سوالی ازش بپرسم .تا اینکه آقای بازیاری اومدن .گفتن خانم علی مردانی چرا چیزی نمی نویسین.گفتم آقا هر چی فک میکنم چیزی ب ذهنم نمیرسه من راضیم هم خیلی خوب نیست .آقای بازیاری لبخند زدم گفت کاش بیشتر تمرین میکردین .گفتم آقا فقط همین چرا راهنماییم نمیکند .گفت خانم علی مردانی اگه راهنمای کنم همه بچه صدام میزنم پس خودتون بنویسید .همینو گفتم رفت 😤 منم بزور شش تا سوال نوشتم .و شروع کردم ب جمع کردن نمره شش تا شد ۱۱نمره لبخندی زدم که انکار تو دلم سور.بود بلند شدم برگمو دادام .رفتم ی گوشه نشستم تا سحر بیاد .نگا کردم دیدم بله سحر هم داره تمرهاشو میشموره .خندم گرفته بود دو سه بار برگرو زیرو رو کرد و محکم میزد رو برگه ..آخر بلند شد اومد طرف من صدام زد مبینا .بریم .
رفتم پیشش گفتم خب سحر کلی چند میشی .گفت ای خواهر هر چه میشمردم ۲۵صدم کم داشتم .ب ده نمیرسید .خدا کنه آقای صالحی دلش بسوزه ۲۵زدمو بهم بده .اینارو با بغض میگفت .🤭گفتم اگه ده شدی که هیچ نشدی شهریور در خدمته.نکران نباش .خندیدو رفتیم .سحر گفت دو روز دیگه دینی عربیه .پس این دوروزه من پیشت نمیام تو هم نیا .عربیو بخونیم نمره خوب بگیریم .گفتم چشمم رفتم سمت خونه .عصر بود کتابمو باز کردم انگار این عربی سخت .کشش داشت نمیدونم چرا تو دلم خوشحال بودم که فردا با آقای بازیار امتحان داریم . صبح ساعت ۷ سحر صدام میکرد رفتم پیشش .با هم رفتیم مدرسه.قبل اینکه برگهارو بدن به دور دیگه خوندم که ای کاش رو خونی نمیکردم. آقای بازیار لاغر اندام رسید برگهارو داد بچه ها مینوشتن .
من احمق مث بید میلرزیدم که هیچ بلد نبود م.چون قبل امتحان نباید رو خونی کنی ولی من خوندم.تازه یادم اومد که نباید دو ساعت قبل امتحان .چیزی بخونی 😭😰.