یهو یه مطلب خوندم تو اینستا یاد این موضوع افتادم
مامامم ۱۶ سالش بود عروس شده
یه جورایی تو خونه شوهر و کنار مادر بزرگم بزرگشده
مامان بزرگم عاشق مامانم بود
همیشع جایی میرفت تا مامانم نیومده بود همش چشمش به در بود
الهی بگردمش هرچییییی میخورد هرچیااا شده یه قاشق برا مامانم نگه میداشت
اگه غذایی داشت که مامانم دوس داره اصلا بهش لب نمیزد میفرستاد برا مامانم
باورتون نمیشه همیشه به مامانم میگفت فقط تویی که براممیمونی بااینکه کلی بچه و نوه داشت.
آخرشم قبل مرگش مامانمو صدا کرد که ببرتش دستشویی لحظه های آخر بهش گفت سنگینیم میفته روت کمرت درد میگیره تو برو پسرمو صدا کن.از دستشویی اومد بیرون نشست رو صندلی مامانم گرفتش همون لحظه تو بغل مامانم فوت کرد😔😔😔