من خودم رفتم ی خواستگار ظاهرا خوب پیدا شد و بابام گیر داد ک الا و بلا باید باهاش ازدواج کنی منم ب همسرم گفتم اونم گفت باشه برات آرزوی خوشبختی میکنم
منم ی مدت رفتم پیش خواهرم ی شهر دیگه ک نتونه پاشه بیاد دیدنم تا بتونیم فراموش کنیم
ولی گویا بعد این قضیه شوهرم حالش خیلی بد میشه افسردگی میگیره مادرش در ب در پیش این مشاور و اون مشاور اونام همه محکومش میکنن میگن تو با دخالت بیجات زندگی بچتو خراب کردی
از قضا خواستگار خوب منم تو زرد از آب درمیاد و دقیقه ۹۰ بابام بهم میزنه همه چی رو
بعد اتفاقی مامانش ی روز بهم زنگ میزنه میپرسه ازدواج کردی میگم نه اونم کلی خواهش و تمنا ک منو ببخش میاییم خواستگاری و این حرفا
ساده هم نبخشیدم ولی خب چون همسرم گناهی نداشت دیگه کوتاه اومدم ازدواج کردیم