مامانم شهریور از دست دادم ...خواهر هم ندارم ..تنهای تنهام ..دیگه کسی نیس که باخیال راحت باهاش حرف بزنم...یا لباس بخرم باذوق نشونش بدم...یا دلم بگیره برم تو بغلش ..جاش تو خونه خیلییی خالیه...مردم از بس گریه کردم..
مامان عزیزم ۴۹سالش بود سرطان اونو از من گرفت ....سوم شهریور صبح ساعت هفت همدیگه رو بغل کردیم برام دست تکون و رفت تو اتاق عمل ...اما دیگه برنگشت ...😭😭😭😭😭😭
خودم رفتم غسالخونه شستمش ...خودم روش خاک ریختم ولی نمیتونم باور کنم که نیس ....
خدا کنه منم زودتر برم پیشش ...از این جسم بی خاصیت راحت شم .از این دنیای پوچ راحت شم ...