قصه ازونجا شروع شد ک دوسال نامزد رسمی بودیم هربار میخواستیک عقد کنیم من میترسیدم از ازدواج
خلاصه بعداز دوسال دوسپسر اشغالم خبر شده بود و رفت جلو نامزدمو گرف ک من باهاش دوست بودم .. خلاصه نامزدی ما بعد ازدوسال بهم خورد
ما میمردیم برای هم
خلاصه بعدازون من بخاطر شرایط روحی بدم ازدواج کردم الان خبر بهم رسید ک مجرده بعداز گزشت هفت سال و گفته بود ک من بعداز جداییش چ دردایی کشیدم و..
بچها حالم بده من دوسش داشتم وقتی گف فکردامادی از,سرم پرید ی جوری شدم