میدونستم کارم اشتباه بوده ولی کاری هم نکرده بودم که شرمنده بشم
فردا صبح که بابام اومد ،میفهمیدم غرورش شکسته ناراحته از دستم عصبانیه تو چشاش میخوندم ولی بروز نداد و چقدر با داییم دعوا کرد که این همه داد و بیداد کرده و چقدر بادختر عمم یا همون زنداییم دعوا کرد که خبر چینی کرده و چقدر ممنون وارش شدم
جلو اونا حرفی نزد بهم ولی بعدش گریه کرد و گفت اعتمادم و نابود کردی ینی تو کل عمرم شبی به این وحشتناکی نداشتم
بعد همه اون ماجراها ازم خواستگاری کرد و سه ماه پیش هم عقد کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون
الان خیلی با هم خوش بختیم و با تموم وجود خدارو شکر میکنم که اون شب بابام اینقدر خوب رفتار کرد و خشمش رو کنترل کرد و همسرم موند پای همه چی و همه چی رو برا بابام تعریف کرد و گردن گرفت همه چیز رو
اینم از کل ماجرا بابت همه کم و کاستی هاش ببخشید
الان من ۲۱ سالمه و همسرم۳۴سالشه
ولی هنوزم زنداییم و عمه هام اون موضوع رو برا عالم و آدم تعریف میکنن و هر جا میشینه میگه این پسره به زور اینو گرفته
هنوزم من معمولیم و همون دختر ساده قبل هستم همسرمم هیچ وقت نذاشت ظاهرمو عوض کنم
ولی هنوز تو فامیل داستان ما دهن به دهن میچرخه و
قیافه همسرمو تو سرم میکوبن که تو خیلی از اون
پایین تری و مجبور شده تو رو بگیره
منم به همه حرفاشون میخندم