2733
2734


خواستم داستان زندگیمو بگم نه داستانه نه دروغی که بخوام بگم همش واقعیته ،حالا شاید خیلی هم واسه شما جالب نباشه.ولی دلم خواست واستون بنویسمش

من یه دختر جنوبی هستم ،مادرم تو سن ۱۷سالگی منو به دنیا آورد و پدرم ۲۰سالش بود وقتی به دنیا اومدم
تو فامیلم  هم بازی نداشتم و تک فرزند بودم .
به دایی داشتم که ۵سال از من بزرگتر بود و کل خاطرات زندگیمو با اون گذروندم خیلی به هم وابسته بودیم و همیشه و همه جا با هم بودیم و حتی من وسایلامو جمع کرده بودم و پیش مادربزرگم  و پدر بزرگم زندگی میکردم با هم هر روز صبح مدرسه می‌رفتیم درس میخوندیم و خیال پردازی میکردیم
داییم همیشه دلش میخواست مهندس بشه و بره تهران زندگی کنه از منم همیشه قول می‌گرفت که دانشگاه اونجا قبول بشم و برم پیشش
سال کنکورش که رسید از جون مایه گذاشت رتبه دو رقمی آورد و رشته مورد علاقش قبول شد و رفت تهران بعد رفتن داییم من دیگه هیچ انگیزه ای نداشتم و تموم انگیزم این بود که برم تهران پیش داییم و صبح تا شب درس می‌خوندم که بتونم به آرزو هام برسم و برم تهران ....
نمی دونم چرا حس میکردم تهران جای خیلی خوبیه

من رشته دبیرستانم چون عاشق هنر بودم رفتم هنرستان حتی مدرک آموزش نقاشی کودکان هم بعدش گرفتم ،عاشق عکاسی و صنایع دستی و اینا بودم عشق میکردم از بچگی من نقاشی می‌کشیدم و حتی فروش هم داشتم

ولی یه قولی داده بودم به مامان بابام این بود که اگه رفتم رشته هنر باید کنکور یکی از درس های نظری رو هم در کنارش بدی و من میخواستم کنکور انسانی بدم

درس های انسانی رو هم خیلی دوست داشتم ....

داییم ۲۰ سالش که بود برگشت شهرمون گفت می‌خوام ازدواج کنم و بعدها فهمیدم که اون کسی که داییم میخواد بره خواستگاریش دختر عمم بوده که فک کنم اون موقع تازه دیپلم کودکیاریش رو گرفته بود و خلاصه سر چند ماه با هم عقد و ازدواج کردن و برگشتن تهران وضعیت مالی پدر بزرگم خوب بود اونجا براش مغازه و خونه هم خریده بودن که در کنار درسش کار هم بکنه

من و دختر عمم هیچ وقت با هم خوب نبودیم اون میدونست که من چقدر داییمو دوست دارم حسودی میکرد به من و داییم و خیلی زود من از چشم داییم افتادم البته نمی‌دونم شایدم من خیلی به داییم وابسته بودم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

فیونا زن شرک نبود😄😄


 چشم به فردا دوختم شاید از من ما بشه                            گره دلتنگیام با دستای تو وا بشه.....                                *********************************                     نه جونمو بگیر نه پای من بمیر منو همیشه زندگی زده          صدا اگه صداست خدا همون خداست چرا همیشه حال ما بده .....تو فرصت کمت نفس کشیدمت که زندگیمو زیر و رو کنم....بخاطر خودم شبیه تو شدم که آرزوتو آرزو کنم😔                     
2738

بعد از اون سال ها من تمام تلاشم رو کردم و بالاخره دانشگاه تهران قبول شدم ،دقیقا چند روز قبل از این که جواب کنکورم بیاد آبجیمم به دنیا اومد پدرو مادرم سنی نداشتن و شرایط شون خوب بود

بعد از رفتن داییم من واقعا بیش تر پیش مامان بابام بودم و تازه بعد اون ،محبت پدرو مادرمو درک میکردم ما رابطمون شبیه دوست بود شاید رفتن داییم خیلی جاها هم به نفعم بود .....

با هزار بدبختی مامان بابام راضی شدن منو راهی کنن دانشگاه من با پول طلاهام و یه مقدار پس اندازی که بابام بهم داد تونستم نزدیک خونه داییم یه خونه خیلی کوچولو رهن کنم شرط بابامم همین بود که نزدیک خونه داییم باشم تا حواستون بهم باشه و مراقبم باشن ولی داییم فقط چند روز اول پیشم بود و بعدش حتی از دور هم نمیدیدمش اصلا با زندایمم رابطه نداشتم ناراضی هم نبود از شرایطم

خودم دوست داشتم طعم مستقل شدن رو بچشم ...

اهوم بگذار

خدایا آرزوم خونه دار شدنه امشب که شب آرزوهاست منو به آرزوم برسون.....آمین.باور کن آنقدر ها هم سخت نیست فهمیدن اینکه بعضی ها می آیندکه نمانندنباشندنبینندو تــو اگر تمامی دنیا را هم حتی به پایشان بریزی آنها تمامی بهانه های دنیا را جمع می کنندتا از بین آنها بهانه ای پیدا کنند که بروند دور شوند.که نمانند اصلا پس به دلت بسپار وقتی از خستگی های روزگار پناه بردی به هر کسی لااقل خوب فکر کن ببین از سر علاقه آمده، یا از سر … !تا دنیایت پر نشود از دوست داشتن هایِ پر بغض که دمار از روزگارت درآورد !

چند ماهی از اومدم گذشته بود

دختر آرومی بودم ظاهرمم خیلیییی ساده بود حتی ابروهامم  بر نداشته بودم کاملا معمولی بودم و سرم تو لاک خودم بود با هیچ کس هم ارتباط نداشتم حتی یه دوستم نداشتم ،آدمی هم نبودم که سریع اعتماد کنم به کسی از تنهاییم لذت می‌بردم داییمم که اصلا نمی دیدم

چند ماه بعدم که بابا بزرگم یه مقدار پول برای قبول شدنم بهم هدیه داد بابامم یه مقدار پول بهم داد و اومد تهران برام یه پراید خرید

حالا بماند که همون روزا که بابام پیشم بود داییم الکی می اومد پیشم و تظاهر میکرد که خیلی هوامو داره زنداییمم که چقدرررر الم شنگه به پا کرد که چرا بابا بزرگم بهم پول ماشین داده و همش میگفت حق کنه این پول،من اصلا اهمیت نمی دادم آدم آرومی بودم حوصله در افتادن باهاشون رو نداشتم

چند ماه بعد هم تو  آموزشگاهی که کلاس موسیقی میرفتم کار پیدا کردم استادم با مدیر اونجا حرف زده بود نمایشگاه عکس  و نقاشی میذاشتم آموزش هم میدادم حقوقش هم خیل کم بود ولی من عشق داشتم به این کار ،تو این مدت که داییم رو اصلا نمی دیدم و خبری هم نداشتم ازش دانشگاه میرفتم یه دوست هم پیدا کرده بودم تو آموزشگاه کار میکرد اوایل در حد صمیمی نبودیم ولی از تنهایی بیرونم می آورد ولی بعدش خیلی صمیمی شدیم

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز