چند ماهی از اومدم گذشته بود
دختر آرومی بودم ظاهرمم خیلیییی ساده بود حتی ابروهامم بر نداشته بودم کاملا معمولی بودم و سرم تو لاک خودم بود با هیچ کس هم ارتباط نداشتم حتی یه دوستم نداشتم ،آدمی هم نبودم که سریع اعتماد کنم به کسی از تنهاییم لذت میبردم داییمم که اصلا نمی دیدم
چند ماه بعدم که بابا بزرگم یه مقدار پول برای قبول شدنم بهم هدیه داد بابامم یه مقدار پول بهم داد و اومد تهران برام یه پراید خرید
حالا بماند که همون روزا که بابام پیشم بود داییم الکی می اومد پیشم و تظاهر میکرد که خیلی هوامو داره زنداییمم که چقدرررر الم شنگه به پا کرد که چرا بابا بزرگم بهم پول ماشین داده و همش میگفت حق کنه این پول،من اصلا اهمیت نمی دادم آدم آرومی بودم حوصله در افتادن باهاشون رو نداشتم
چند ماه بعد هم تو آموزشگاهی که کلاس موسیقی میرفتم کار پیدا کردم استادم با مدیر اونجا حرف زده بود نمایشگاه عکس و نقاشی میذاشتم آموزش هم میدادم حقوقش هم خیل کم بود ولی من عشق داشتم به این کار ،تو این مدت که داییم رو اصلا نمی دیدم و خبری هم نداشتم ازش دانشگاه میرفتم یه دوست هم پیدا کرده بودم تو آموزشگاه کار میکرد اوایل در حد صمیمی نبودیم ولی از تنهایی بیرونم می آورد ولی بعدش خیلی صمیمی شدیم