2733
2734
عنوان

سرگذشت واقعی از زبان نویسنده

8495 بازدید | 103 پست

سرگذشت رعنا رو براتون میزارم امیدوارم لذت ببرین .قبلا نوشته شده فقط کپی میکنم و اینجا قرار میدم لبته بچم کوچیکه امیدوارم کمی درکم کنید 

کوووو

چرا بزایم پسری جامو بندازه پشت دری روم بکشه پالون خری عروسم بگه جادوگری   عوضش میزایم دختری جامو بندازه تو پنج دری روم بکشه لحاف زری دامادم بگه تاج سری.😁🤣👑👑

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

شبی از بس کوکو کردیم هوسمون شد

چرا بزایم پسری جامو بندازه پشت دری روم بکشه پالون خری عروسم بگه جادوگری   عوضش میزایم دختری جامو بندازه تو پنج دری روم بکشه لحاف زری دامادم بگه تاج سری.😁🤣👑👑
2728

همسایمون نذری مبدادن..هر سال شهادت حضرت رسول..اش شله قلم کار که خیلی دوست داشتم..از ذوقم تا چند روز قبلترش شکممو صابون میزدم و هی میگفتم کی ۲۸ صفر میشه..

ازون سالهای پربرکت بود

و میتونستیم ظرف یا قابلمه ببریم برامون بکشن.‌

گفتم مامان اگه روت نمیشه ..نشه خوب من میرم..

مگه چیه نذریه دیگه..

نمیدونم مامان ایناها یه قابلمه کوجیک رو میره اگه خیلی دوست داری بردار و ببر و خیلی سلام برسون..بگو مامانم دسش بند بود نتونست خدمت برسه نظرتونم قبول..سر راه داداش بی پدرتم بیدار کن بره سراغ یه لقمه نون..با ابنکه خودمم زیادروم نمیشد اما واسه اینکه حداقل ثابت کنم به خودم که این چیزا عار نیست..رفتم بهترین مانتومو پوشیدم و شال مشکی هم سر کردم یه کم نرم کننده به پوست و لبم زدم و تااومدم برم یادن افتاد داداشمو‌بیدار نکردم ..

مهدی بیدار شو..مهدی جان

پاشو ظهره

داداشی ...بیدار نشد از بس شب قبلش تا صبح سر منقلش بود..

بی خیال شدم و کفشامو پوشیدم و رفتم دمه در خونشون‌‌خیلی شلوغ بود ..ترجیح دادم وایسم تا نوبتم بشه و رفتم گوشه دیوار وایسادم و به غیراز اشرف خانم همسایمون که مامان دوستمم بود با کسی سلان علیک نکردم چون اصلا حوصله همسایه هارو نداشتم..خانم شما اش میخوای باید وایسی تو خود صف اینطوری که نوبتتون میدین به یکی دیگه ..ممنون مهم نیست یا قسمتم میشه یا نمیشه صف کلافه میکنه ادمو..سرم تا اونموقع پایین بود ..به محض اینکه سرمو بالا گرفتم تا باقی حرفمو بگم مثل چوب هنونجا خشک شدم‌‌..وای این پسره چه بزرگ شده اسمش چی بود ..شاهرخ..شاهین..اها شروین..

گفت شما دختر علی اقا هستی ..سرمو انداختم‌پایین و‌گفتم‌بله..دیگه چیزی نگفت و رفت ..همین‌ک‌داشت میرفت یهو خندید گفت اونجا زیر پات علف سبز میشه...خیلی بدم اومد و تمام ذهنتیی که تو اون دودقیقه ازش ساختم‌ خراب شد..البته کم بیراه نمیگفت..بایر میرفتم تو صف ..ای کاش به حرف مامان‌گوش می دادم‌و نمیرفتم..باهر دردسری شد با قابلمه اش برگشتم‌خونه..

اشو که خوردم رفتم تو اتاقم دیدم یکی داره داد میزنه علی اقا صابخونه هستین بلند شدم از پنجره نگاه کردم دیدم همون پسره پروعس ..روسریمو بستم و‌اومدم فوری جلو گفتم چه‌خبرتونه بله اشو گرفتیم دس شما درد نکنه .گفت نوش جان ببخشید من منظوری نداشتما خواستم شوخی کنم..سرمو تکون دادم و‌پنجره روبستم..تابستون بود و واحد برنداشته بودم ترم اول بودن واسه بقیه خیلی مزه داشت واسه من ولی زیاد جالب نبود و کلا نفهمیدم ۱۸ واخد اولمو واقعا چطوری پاس کرده بودم ..چون همیشه خونمون دعوا بود و من یه دختره افسرده بودم که هیچ وقت اخساس شادی واقعی نمیکردم..پنجره شده بود همدم تنهایی من..واقعا بهش فکر نمیکردم و حتی یه لحظم از خیالم رد نشده بود تا اینکه اتفاقی افتاد که دیگه نتونستم به اون ادم فکر نکنم..صبح جمعه بود و تازه از خواب بیدار شده بودم..رفتم جلو اینه طبق معمول موهامو جم کنم و سفت ببندمشون بالای سرم اخه همیشه مهدی داداشم میگفت اینجوری مو بهت خیلی میاد..شب قبلشم دعوا شده بود و بزن و بشکونی بود البته مقصر اصلی بابام بود ..خواستم یه طوری دلبری کنم جلو داداشم و بابام بگم منم تواین خونم ببیند چه خوشکل و خانمم تورو خدا دعوا رو بزارید کنار..دختر تو خونه حکم قندو داره..میشوره میبره همه تلخیهارو..

همین که خواستم ازاتاقم بزنم بیرون صدای چند تا خانمو شنیدم که انگار داشتن قربون صدقه کسی میرفتن و انقد حرف میزدن که متو کشوندن دنبال صدا..از پشت پرده دیدم چند تا خانم دور یه اقای جوون که‌پشتش وایسادن یکی اسپند براش دود میکرد ..یکی نوازشش میکرد و قربون صدقه میرفت و یکی هم داشت صحبت مبکرد باهاش..اره اون خانمو میشناسم دختره همسایمون بود شهلا خانم ..پس این پسره؟..نکنه همون شروین پسر پروعست..روشو که برگردوند که سوار ماشین بشه انگار یه سطل ابه یخ ریختن رو سرم ..دست و‌پاهام یخ زد و دلم یه جوری شد..پرده رو زدم کنار و رفتم سریع دسشویی ی اب به صورتم بزنم‌ اما امان‌از تپشای قلب

2740

مامانم بیرون بود..صبحانمو خوردم و دوباره اومدم از سرکنجکاوی پشت پنجره دیدم مامانم و شهلا خانم و یه خانم دیگه وایسادن و دارن تو کوچه باهم حرف میزنن..چند دقیقه ای صحبت کردن و ماماتم وقتی اومد داخل گوشه لبش خنده بود..گفتم چی شده چه عجب یه کم خندیدی مامان‌‌..گقت هیچی بعدا باهات کار دارم..اینوگفت و درکمد لباسامو باز کرد گفت تو که هیچی نداری تو این کمد..چشم و دل بابات روشن ..میرم واست دو دست لباس برمیدارم از اقا حامد‌‌..گفتم چی شده حالا دنبال لباس میگردی مامان جون خبریه؟گفت دوست داری ازدواج کنی رعنا ؟گفتم چی میگی کدوم ازدواج من میخوام پیش تو بمونم و درسمو بخونم گفت من که میدونم چه قد دوست داری ازین خونه بری..اینو از چشاات میفهمم مادر جون..پاشو بریم که خیلی کار داریم ..همینطور مات و مبهوت به حرفای مامانم فکر میکردم..نه نمیخوام ازدواج کنم هنور زوده تازه با کسی که عاشقش نبستم چطور ازدواج کنم..گفت من که عاشق بابات شدم چی شد به سرم..یهو ناخوداگاه رفتم کنار پنجره ..یاد اون صحنه ای افتادم که چند دقیقه پیش دیدم ..معلوم بود خانوادش اون پسروخیلی دوس داشتن..یه حسی تودلم بود که تا حالا برام پیش نبومده بود نمیدونم شاید یه کنجکاویه ساده بود..با مامانم رفتیم بیرون و یه پیرهن ساده بلند صورتی گرفتیم و یه کم خرید کردیم و اومدیم..تو راه همش میگفت باشه میگم صبر داشته باش ..دیگه صبرم سر اومد و تو راه پله ی خونه یهو وایسادم گفتم مامان چی شده بگو چه خبره منم بدونم..مامانم گفت..هیچی شهلا خانم همسایمون تورو واسه پسرشون خواستگاری کرده ،دستاچه شدم گفتم شهلا کیه..گفت دختر نیر خانم تورو واسه پسر بزرگش شاهین خواستگاری کرده گفت بهت نگم که یهو ببینید جایی همدیگرو رو..رودر رو بشید اتفاقی نمیزاری که بچه..شاهین پسر بزرگه بود و شروین دوسه سالی کوچیکتر..

از فاصله ی راه پله تا دمه در اپارتمان مثه یه شبانه روز برام طول کشید.‌..

گفتم اگه نخوام چی گفت چرا نخوای پسر به این خووبی خانواده دار باید ار خداتم باشه عزیزم..گفتم من برم ت تنها میشی و بیشتر ادمای این خونه اذیتت میکنن..داداشم یهو از راه رسید گفت چی شده کی میخواد بره؟مامانم همونطور که پشتش بود و داشت کاراشو میکرد گفت واسه رعنا میخواد خواستگار بیاد..بابام همون موقع از خواب بیدار شد و گفت مبارکه..کی شیرینی میدی..مهدی هم یه لبخند تلخ زد و بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون و در محکم پشت سرش بست.باید حدسشو میزدم که ناراحت بشه چون اون هیچ وقت دوست نداره من ازین خونه برم..رفتم جلو اینه تمام موهامو باز کردم و مبهوت خودمو نگاه کردم و یه اه بلند کشیدم.

به مامانم گفتم باید بدونم این پسر کیه و‌چه کارست ..نمیتونم الکی برم زن یارو بشم بدون تحقیق تازه اگر قرار به تحقیق باشه کی باید بره برادر یا پدری که شلوار خودشو به زور میکشه بالا..مامانم گفت همه چی گردن خودم ..تو نگران این چیزا نباش فقط یکم بیشتر بخور بزار یکم گوشت بیاد رو استخونت..خوشحال نبودم با اینکه قبلا دوست داشتم ازدواج کنم اما وقتی مورد خوبی برام اومده بود هیچ حسی نداشتم در عوض مامانم خیلی خوشحال بود و هی واسه ایندم برنامه میچید و وسایل جهزیهمو با هر قرضو قوله ای که بود سعی میکرد بگیره و کنار بزاره ..چندروزی گذشت و قرار شد چهارشنبه شب بدون اینکه مثلا کسی از خانواده هابدونه به پارک دمه محل بریم و اونجا اتفاقی هموببینیم‌. برنامشو شهلا خانم گذاشته بود‌‌ و مامانم فقط مثل همه عمرش گفته بود چشم..به خودم یکم رسیدم و با مامانم راه افتادم سمت پارک ..مهدی و بابامم که مثل همیشه تو باغ نبودن و اصن خبر نداشتن از چیزی..رسیدیم پارک و مننظر شدیم ..از دور دیدم دوتا خانم و یه اقای قد بلند دارن بهمون نزدیک میشن ..شهلا خانم یه لبخند درشت روی صورتش بود و همین که میومد جلو خندش بیشتر میشد ..شاهینم پشت سرش اروم اروم میومد و داشت با تلفن حرف میزد..اومدن جلو سلام و احوالپرسی کزدیم و طوری رفتار میکردیم که انگار انتظار دیدن همو نداشتیم..چه نمایش مسخره ای بود که الانم یادن میخندم ..از قیافه ی شاهین مشخص بود همه چی رو میدونه و باهاش هماهنگ شده چون تا لحظه ی خدافظی یه سره چشمش به من بود..فرداش مادرش زنگ زد و تشکر کرد و گفت شاهین ازم خیلی خوشش اومده و یه دم حرف شمارو میزنه و میخواد یه قرار بزاریم واسه اشنایی بیشتر..مامانم همه اینارو با خوشحالی اومد تعریف کرد و من فقط نگاش میکردم انگار ک قدرت تصمیم گیری رو ازم گرفته باشن گفتم باشه فقط میخوام درموردش تحقیق بشه‌‌..هفته ی بعدش اومدن و انگشتر دستم کردن به عنوان نشون..مراسما به بهترین‌ شکل ممکن برگزار شدوکلی بریزو به‌پاش داشتن و خرج میکردن تا اونجا که گاهی تعجب میکردم دلیل این همه خرج و مخارج چیه..شروین تو هردوسه تا مراسم نبود نه خودش نه حرفش‌‌..فقط گفتن رفته سفر.دوهفته گذشت.تنها بودم و از خرید برمبگشتم که یهو یه اقایی تو کوچمون صدام کرد رعنا خانم ..برگشتم دیدم شروینه..با همون لباسای اونروزی که از پشت پنجره دیده بودمش‌‌..

هستیم باور کن

  تو فضای مجازی خیلی سو تفاهم ایجاد میشه و هر کسی با لحن خودش نظر میده و دیگری با لحن خودش نظر رو میخونه و سلیقه ها و فرهنگها فرسخ ها متفاوته اگه سوتفاهمی پیش اومده و امد همدیگه رو ببخشیم 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687