من همیشه تو بچگیم آرزوی همه چیزو داشتم اما هیچ وقت به روی خودم نیاوردم
گفتم همه مشکل دارن من حداقل خوشبختم که مامان و بابا دارم
خدا بهمون کمک کرد و یه روز که مامان بزرگم بابامو از خونه بیرون کرد رفت توی یه پارک و اعتیادشو ترک کرد
رفت توی یه انبار شروع کرد کار کردن
توی اون انبار هر روز با دوستاش بود و خونه نمی اومد
هر چی مامانم گریه میکرد بازم دست از کاراش برنمیداشت و به مامانم خیانت میکرد
همه ی کارایی که خونوادش باهامون کرده بودن و فراموش کرد و هرچی پول در می آورد می داد به مامانش
مثلا یه بار چنتا بستنی خریده بود آورد اول گرفت جلوی باباش میگفت بابا تو اول انتخاب کن در صورتی که من بچه بودم باید به من میگفت
اون بارم دلم شکست و هیچی نگفتم