سرکوب کردن دختر

من تاقبل ازدواج اجازه رفتن خونه دوستامو  نداشتم حتی اگه اوناهم میومدن مامانم میومد پیشمون مینشست ببینه چی میگیم😔

من بابام سخت گیره این سخت گیری تاجایی پیش رفته که الان ک من خونه شوهرمم به شوهرم میگم یاازاین شهر بریم یا یواشکی میذارم میرم ک ن توپیدام کنی ن بابام

۱۶سالگی ازدواج‌کردم

چون گفتن نمیذاریم درس بخونی مگه شوهرکنی 

بخاطراینکه بایه پسره دوست بودم که تمومم شده بود

واقعا منم اینطوریم 😂

بابام میگه کپک نزدی تو خونه بیا برو لااقل تا سر کوچه برگرد 

اما فقط سر دوست پسر خیلی گیره بدم میاد با این سنی که دارم مدام امر و نهی میکنه که من خوشم نمیاد با پسر رفت و آمد داشته باشی😒

😁😁😁من کلا تنها بیرون نمیرم خوشم نمیاد همش یا با دوستی دختر خاله ای یا با داداش و خواهرم .و گرنه تنهایی عمرا نمیرم حالا موندم بعدا ازدواج کنم چجوری میخوام از این ترسو بودن فاصله بگیرم 

خودش باید مستقل شه

اشکالی نداره خودتو با چیزای دیگ مشغول کن هممموم دورران محدودیتپ داشتیمو خیلی اذیت شدیم درک میکنم عزیزم 

ولی دنیا نامرده مطمئن باش اگرهم حرفی میزنن جئن دوست دارن 

وگرنه براشون مهم نبودی میگفتن برو

ولی حتما مهمی ک دلشون نمیخاد اسیبببینی اذیت شی 

از چی می ترسی 

دیگه گاهی اوقات مجبوری خود آدم تنهایی بره بیرون یکم هوایی عوض کنه 

همیشه که همه وقت آزاد ندارن باهشون بشه بری 

ساعات دیر وقت نباشه مشکلی پیش نمیاد 

منم از تنها بودن خوشم نمیاد ولی الان یجوری شده به هر کی میگی بیا بریم یا شوهر داره یا دوست پسر یا بی حوصله 

دیر اومدی حذف کردم  😂

ما انقدر زدن تو سرمون که پر از عقده و کمبودیم ...

حالم از بچه آوردنشون، تربیت کردنشون، درک نکردنشونو همه چیشثن بهم میخوره...

کاش فقط «دوست» بود دغدغه ی مام

نه کوهی میذاشتن بریم، نه کلاس موسیقی ای که دوست داریم

نه میذاشتن با دوستامون بیرونی جایی بریم، فقط جاهایی که ورزشی بود مث پیست و این چیزا میذاشتن. نه با فامیلی رفت و آمد داشتیم. نه خودشون گردش و مسافرتی میبردنمون، نه میذاشتن سر کار بریم. هیچه هیچ ...

عه اره دیدم نوشته پیدا نشد 

اشکال نداره 😄

به کنجکاویم غلبه میکنم

من خیلی آزاد بودم و البته بسیار روی تربیت و اخلاقم حساس بودن. نزدیک ۱۲ سال هم مجرد مستقل زندگی کردم و برخلاف عقاید خیلی از خانما نه خراب شدم نه از دست رفتم نه بی شوهر موندم