2733
2734

زنگ زدم به شوهرم ..البته خود پرستاره داشت واسم شماره میگرفت....اول میخواستم شماره همسرمو بدم هرچی زور زدم از شدت درد و استرس شمارشو نصفو نیمه یادم اومد و استرسم بیشتر شد بعدش یادم اومد ک گوشیمو دادم دستش و خب پرستاره از اینکه شماره شوهرم یادم نیومد پوزخند زد ولی بعد شماره خودمو گرفتم و شوهرم گوشی رو برداشت...نامرد پرستاره گوشی رو گداشته بود رو اسپیکر و تمام مکالمه ی منو همسرمو میشندن کل پرسنل و زائو ها...

یجور التماس شوهرم کردم ک دل سنگ هم اب میشد بش گفتم تورو خدا بگو سزارینم کنن دهرم از درد میمیرم وای صدام لرزش خاصی داشت ادم دلش به حالم کباب میشد بشگفتم اینجا هی دهرن دسکاریم میکننو....شوهرم پشت تلفن با یه سوزش خاصی فقط اسممو میگف(بعد از زایمانم گف وقتی اونجور تلفنی بام حرف زدی کلی گریه کردم...)

دیگه تماسو قط کردم البته اسم متخصصمو هم ب همسرم گفتم بشم گفتم الان میادتوبخش تو برو باهاش حرف بزن سزارینم کنن.....هرچقد پول میخواد بش بده خییییلی درد دارم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

دیگه متخصص ک اومد و منو در اینحالت دید(لبه ی تخت بودم و حاصر نبودم دوباره بم امپول فشار بزنن)تهدیدم کرد اگه نزارم امپول فشار بم بزنن ۳ روز نگهم داره...دیگه مجبور شدم ک بزارن بم امپول فشاره رو بزنن دوزشم بیشتر کردن و درداش هم بیشترو بیشتر شد دیگه از ازمبی هم داشتم زامبی تر میشدم.....

واااای هی هم دست میکرد داخلمو هی میگفت چ لگن خوبی داریو....دیگه دردام خیلی زیاد شدن و هربار ک دردم شدت میگرف متخصصم بم میگف زور بزن....هی زور میزدم ...هی هم دسشو میکرد داخلم باهام ور میرفت تا اینکه رحمم تا ۹ و نیم باز شد.....ناگفته نمونه ک همه جا خونی شده بودو.....از پاهام تا اتاق درد و.......متخصصم بم گف ترلااان زور بزن الان دارم موهای بچتو میبینم زور بزن....وااای چ درد وحشتناکی....هیزور میزدم و جوجو قصد نداشت بیاد بیرون.....متخصصم کلی پرستارو دعوا کرد ک چرا از دیشب تا الان همش ۲ باز بود ازبس همینجور امپوله رو میزارین میرین و بشون سر نمیزنین ببینید تا ۹ و نیم باز شدو...ک یکی از پرستارا پرید گف خودشون با امپول فشار بازی میکننو میبندنش....دیگه هیچی متخصصم رفت....و همچنان من باید زور میزدم قبل از اینکه هم بره به یه پرستاری گف یه امپولی بم بزنه ک شدت دردم کم بشه

2731

این امپولو ک بهم زد دیگه توان زور دادنو ازم گزفته بود ......یه جورایی از هوش رفته بودم ولی صداها رو به خوبی میشنیدم......تا یه سوعت گذشت ....اونقسمتی ک برا کم کردن شدت درد هی میرفتم رو توپ و هی میرفتم اب گرم رو خودم میریختم کلا سانسور کردم چون دیگه بپر بپر کردن روتوپ واسم سخت شده بود و ترجیح میدادم برا اینکه دردم کم شه عین یه چوب خشک بیتحرک باشم......بعداز یه ساعت از رفتن متخصصم یه پرستاره به همکارش گفت ک متخصص گفته اگه تا یه ساعت زایمان نکرد بهم زنگ بزنید ک برا عمل امادش کنیم....

دردام زیاد بودن و تقریبا بیهوش بودم ک متخصصم سراسیمه اومده بود ک وای ترلان ترلان پاشو پاشومیخوایم ببریمت عملت کنیم منم نای حزف زدن نداشتم البته کلا با متخصصم حرفی نمیزدم و همش با اشاره و تکون دادن سر جوابشو میدادم ....

اول وقتی گف میبریمت اتاق عمل باورم نشد فک کردم دارم گولم میزنه منو ببره اتاق زایمان.....

بعد به پرستاره گف براش سوند وصل کنید....وقتی سونو وصل کردن منم یه اووو‌‌ی خیلی بلند گفتم تا حدی ک متخصصم عصبانی شدگف تو ک هنو به هوشی منم جوابشو ندادم و باز خودمو ب بیهوشی زدم اخه میترسیدم از عمل کردنم منصرف شه

بلانکاردو اوردن ک منو از بخش زایشگاه ب اتاق عمل منتقل کنن بم گفتن از تختتبیا پایین برو رو بلانکارد....از شدت درد ب سختی از تختم اومد پایین و چند دقیقه ایی کنار بلانکارده وایسادم تا دردم بره بعد برم بالاش......متخصصم ک منو تو این حالت دید گف برو بالا دیگه مگه نمیخوای عمل شی بشگفتم درد دارم اونم رو کرد ب همکاراش گف همش هیستریکه.....

اونجا بود ک قلبم هزار تیکه شد.....دردم هر ۵ دقیقه یبار میمومد و ۱دقیقه طول میکشید بعداز یک دقیقه درد سوار بلانکارد شدمو راهی اتاق عمل شدم

وارد اتاق عمل ک شدم هوشم سر جاش بودااا ولی نصفو نمیمه میتونستم وقایع رو درک کنم....نمیدونید از اینکه میخواستن سزارینم کنن چجور تو دلم عروسی مجللی برپا شده بود اصلا تو پوست خودم نمیگنجیدم........دوتا پرستار ب درخواست دکتر بیهوشی منو نشسته نگه داشتن تا دکتر امپول بیهوشی رو تو کمرم بزنه....از یکی از پرستارا پرسیدم اگه بم بیهوشی بزنه اثر دردا میره بم گفت اره بشگفتم چقد طول میکشه اثر دردا بره بم گف نمیدنم....ولی وقتی دکتر بیهوشی بم امپولو تو کمرم زد همونلحظه اثر دردام رفت...چ حس خوبی داشت بدون دردبودم تااااا

2738

تا اینکه متخصصم اومد شکممو پاره کنه واااای داشتم حس میکردم چجور تیغه رورو شیکمم میکشید داد زدم دارم حس میکنم چجور دارین شکممو پاره میکنید تا اینکه دکتر بیهوشی  به پرستاره گفت فلان امپولو بش تزریق کن بعداز تزریق امپول کامل بیهوش شدم ودیگه هیچی نشنیدم و ندیدم تا اینکه صدای بچمو شنیدم(یک ساعت تو اتاق عمل بودم شایدم بیشتر)

یه پرستاره بم گف خانوم چقد بچت خوشگله(تودلم گفتم وااای حتما بچم خیلی خوشگله ک این پرستاره ایجور ازش تعریف کرد)و من ازش سوال کردم ک سالمه....اونم گف عه مگه صدلشو نمیشنوی.....معلومه ک سالمی باز پرسیدم سندرمی ک نیس انگار شدت صدام ب قدری پایین بود ک سوال دووم رو نشنید و جوابی هم نداد

منو بردن تو بخش زایمان های اورژانسی.....چندساعت بعداز عملم تقریبا هوشمو بدست اورده بودم پرستاره ک اومد سرممو تعویض کنه دید دارم گریه میکنم بم گف عه اشک شوقه بش گفتم ن از دست متخصصم ناراحتم بم گف عه وا چرا؟بشگفتم من داشتم ازدرد میمردم بم گف هیستریکه...اونم خندید گف ای بابا حالا گذشت و تو زایمان کردی ....

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز