ما تو شهر غریبی زندگی میکنیم تنها چونکه شغل شوهرم اینجاست ...من دلم میخاد برم شهر خودم که مامانم اینا مادرشوهرم تمام اونجان خونمونو ببریم اونجا خیلی دوس دارم به شوهرم گفتم چقد التماس کردم گفتم گف باشه قبول کرد تازه با برادرشم حرف زد که بریم خونه اون مستاجری بد نمیدونم چرا یکیو میبینه میزنه زیر حرفش من تورو اونجا ببر نیستم نمیبرمت تویه خونه با یه بچه تنها زندگی کنی نمیبرمت .....منم گفتم من به تو یه کلوم گفتم ما عید بریم شهرمون من دیگه ب نمیگردم دعوامون شد چیکار کنم خدااا😭😭