دیشب یکیو دیدم همسن خودم چه خونه زندگی خونش کوجیک بود ولی همه چیش درستو حسابی ی جای خوب خونه داشت تفریحات و بریز و بپاش به جا
باباش که داره هیچ خانواده شوهرشم همونطورن
ی لحظه به حکمت خدا شک کردم گفتم این همسن من از اول تو ارامش بعد من باید فکر و خیال همه چیو بکن
کلن بهم ریختم با خدام بحثم شد باهاش قهرم