حضرت زهرا علیها سلام به کسی پیام داد که به علامه مجلسی بگو فردا که می خواهد روضه بخواند مصائب وداع حسینم را بخواند. آخرین امیدشان کنار خیمه آمده. خواهرانم عزیزانم دیگر من هم باید بروم بی بی سکینه عرض کرد: بابا جان! در میان این دشمن ما را به کی می سپاری؟ تو هم بروی ما کسی را نداریم. آقا از گریه های بی بی سکینه منقلب شد و بلند بلند گریه می کرد. فرمود: سکینه جان با این اشک های چشمانت دل بابا را آتش نزن. تو گریه ها در پیش داری. خانم را در آغوش گرفت و نوازشش کرد و او را تسلی داد
آقا به میدان جنگ رفت و مقداری که می جنگید دوباره می آمد از بالای بلندی صدا می زد «لَاحَوْلَ وَ لَاقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ»[1] صدای آقا که به خیمه ها می رسید دل اهل خیام آرام می شد از اینکه که هنوز آقایشان زنده است. می گویند: آقا مقداری که جنگید و بدنش از نیزه ها و شمشیرها زخمی شده بود؛ تشنگی و عطش بر ایشان غلبه کرده. دیگر از شدت زخم و جراحت و عطش آقا خسته شده بود. لحظاتی را مکث کرد تا استراحتی کند و نفسی تازه کند که نانجیبی با پرتاب سنگ به پیشانی مقدس آقا آن را شکست و خون جاری شد. آقا پیراهن مبارکشان را بالا زدند تا این خون های مبارکی که جلوی چشمش آمده را برطرف کنند که حرملۀ ملعون با تیر سه شعبۀ زهرآلود سینه و قلب آقا را نشانه گرفت و به قلبش زد. آقا هرچه تلاش کردند نتوانستند این تیر را از جلو سینه در بیاورند. از پشت تیر را بیرون کشیدند. ولی خون آقا مثل آبی که از ناودان می آید؛ بیرون می زد.
ای خدا چه گذشت به آقا. این خون ها را گرفتند و به آسمان پاشیدند و مقداری هم به سر و صورتشان مالیدند و فرمود: می خواهم جدم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را با این خون ها ملاقات کنم. چون تیر مسموم بود دیگر آقا تاب و توان نداشت نمی توانست روی مرکب بنشیند این ذوالجناح باوفا زانوهایش را خم کرد و بدن آقا را روی زمین گذاشت. آقا بدنش در گودی قتلگاه افتاد