هیچ کس روی حرفش حرفی نمی زد. مخصوصا پدرم...
یک فامیل بود و یک حاج مرتضی!
مردی مهربون ، ولی به شدت با جذبه و با ابهت!
فقط یک اخم کافی بود ؛
تا همه ازش حساب ببرن و در جوابش جز چشم نگن.
نمیدونم این اطاعت دیگران ،
از سر ترس بود یا دوست داشتن! یا هر دو!
می دونید چی دلم رو آتیش میزنه؟
اینکه نمی فهمیدم معنی عشق یک مرد محکم و مقتدر رو!
نمی فهمیدم اینکه یک کوه عاشقت باشه ،
چقدر ارزشمنده... چقدر بزرگه... و چقدر نابه...
خیلی فرق داره!
عشق یک مرد قوی و با اراده با عشق های دیگه فرق داره!
یادمه بهم میگفت بیا دراز بکش روی این تخت ؛
بعد خودش روی صندلی کنارم می نشست
و موهامو با دستای قوی و مردونه اش نوازش می کرد ❤
و توی گوشم ،
با صدای بم ولی آروم قربون صدقه م می رفت!
بهم می گفت: تو عشق منی! جون منی! عزیزدل منی!
و من دختربچه ی بی خبر از دنیا فقط می خندیدم.
من چقدر بی تجربه و نادان بودم ؛
که نمی فهمیدم دراز کشیدن جلوی حاج مرتضی یعنی چی؟!
حاج مرتضی بهت بگه تو عشق منی یعنی چی!!!
ولی الان که بهش فکر می کنم تمام تارهای قلبم مرتعش میشه.
چه عشق بزرگی بود و البته هست هنوز...
ولی خب دیگه خیلی دوره!
به اندازه ی اینجا تا عالم آخرت بینمون فاصله ست!
ولی شاید برای همین دیگه عشق های کوچیک به چشمم نمیاد.
دلم یک عشق بزرگ می خواد! عشق یک کوه! ❤