بچه ها حس میکنم یه چاقو کردن وسط قلبم نمیتونم انگار درست نفس بکشم.فقط بغض داره خفم میکنه نمیدونم چطور توصیف کنم حالمو
من و شوهرم سه ساله ازدواج کردیمیه دختر دوساله دارم
خودم ۲۵سالمه اما شوهرم سنش بیشتره ازمن.نمیگم چقد نمیخوام تاپیکم بره به حاشیه.ولی اختلاف سنیمون بین ۱۵ تا بیست ساله.خواهش میکنم به سنمون گیر ندید.
من از نظر اطرافیان واقعا هم اندامم عالیه با یه زایمان هم خودم خوش قیافه ام.امشب شوهرم شروع کرد صحبت عین همیشه.گفت ک اره خوب چیزی تور کردی و اینا.همیشه میگه.منو میبره پایین خودشو بالا
ولی تو شوخی
منم برگشتم گفتم همه ی هم سن و سالای تو آرزوشونه با یه دختر ۲۵ساله فقط هم کلام باشن چیزای دیگش بماند..اونم هی حرص میخورد جواب میداد.من هیجوقت تخریبش نمیکردم.اما دوستم گفت چرا انقد سکوت میکنی توام جوابشو بده.
برگشت گفت من تو شرکت راه میرم همه پج پچ میکنن ک عجب جیزیه و فلان.هی یکی اون گفت یکی من ولی تو شوخی.برا هم کری میخوندیم.اونمیگفت من از سرت زیادی ام همه حسرت منو میخورن منم میگفتم تو خودت میدونی چه خبره این حرفارم نزن ک بی فایدست.اخرش کم اورد.چون اولین بار بود جوابشو میدادم.دیگه خندید و هیچی نگفت.بعد من داشتم رونای خودمو ماساژ میدادم یهو برگشت تو روم گفت اره تو به یه عمل زیبایی (ناحیه خصوصی)احتیاج داری .اینو ک گفت انگار برق صد فازی بهم وصل کردن....بعد