2737
2739
عنوان

داستان کوتاه

111 بازدید | 9 پست

داستان کوتاهی که تا بحال خوندید رو بگید خودم میگم  اول البته با تغییرات چون قشنگ یادم نیس اینم بگم که اگه علاقه ای ندارید نخونید 

 داستان : 

دختر نابینایی بود که پسری رو دوست داشت 

روزی برای دختر نابینا ۲ چشم پیدا شد و چشم هارو 

پیوند زدن بعد از پیوند دختر دید که پسر مورد علاقش هم نابیناس 

اون از پسر متنفر شد چون دختر بینا بود و پسر نابینا و پسر هم این موضوع رو بهش نگفته بود 

دختر همون موقع به پسر گفت : که فراموشم کن تو نابینایی 

پسر با دل شکسته رفت 

روز مرخص شدن دختر موقع جمع کردن وسایلش دید که کاغذی روی وسایلش است ان را خواند : خداحافظ فقط اخرین حرفم اینه : مراقب چشمانم باش 


خب حالا شما بگید لطفا 

اگه یادتون نبود هم من میگم بازم اگه یادم بیاد 


ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728
اره دیگه داستانه 😂 شاید باید جای شخصیتا عوض شه 😐😂

حتما باید عوض شه پسرافقط مامانشون😅🤣

🔮لبَّیک یاحسَین (*لک لبَّیک یابن الزهراء *)🔮لَّعنتخدا بر یزید ملعون 😷، خبیث ،پست

" اِم ، میتونی یک راز و نگه داری؟ "

" معلومه "

" به خون قسم میخوری ؟"

" ببین تی ... "

" آهان ، دکتر ، یادم رفته بود . از وقتی که از خونه رفتی ، دیگه راه و رسم زندگیت خیلی بهتر از ما شده ."

امت آهی کشید و دستش را دراز کرد وقتی تیغ چاقوی برادرش سرخ شد ناله ای کرد و چهره در هم کشید .

" خب ، رازت چیه ؟"

خون بین انگشت شست هر دو جریان یافت .

" ام ، می دونی ، من ایدز گرفته ام ، رفیق ."


روزی پسری عاشق دختر همسایه شد

رفت و به پدرش گفت که من عاشق سامانتا دختر همسایه مان شده ام

پدرش به او گفت متاسفم پسرم اما تو نمی‌توانی با او باشی زیرا او خواهر توست 

پسرک بسیار غمگین شد و موضوع را به مادرش گفت 

مادرش به او گفت پسرم ناراحت نباش میتوانی با سامانتا ازدواج کنی او اصلا پدر تو نیست :/

آی خدا دلگیرم ولی احساس غم نمیکنم... چون با توام پیش کسی سرم رو خم نمیکنم... 
2738

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "

مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.

این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی

رایحه یک عطر خیلی قدرتمنده اونقدر که میتونه تمام گذشته دفن شده رو به یادت بیاره  

آوا پیشنهادش را به مادر و پدرش گفت 

مادر : نه به هیچ وجه این کار رو انجام نمیدی 

پدر : نه اوا ما از دیدن سر تیغ خورده ی تو ناراحت میشویم 

اوا : اما من میخواهم ، خواهش میکنم 

مادر : اوا بس کن دیگه همچین حرفی رو به زبون نیار

مادر کاسه ای شیر برنج اورد 

اوا : مادر من از شیر برنج خوشم نمی اید 

مادر : اما مفیده باید بخوری 

اوا : نه نمیخورم 

پدر : اوا اگر ان شیر برنج را بخوری خواسته ات را بر اورده میکنم 

مادر : نه این کار رو نمیکنی 

پدر : بخور عزیزم 

اوا : قول میدی ؟ 

پدر : اره 

اوا با تمام اینکه از شیر برنج متنفر بود مقدار زیادی از ان را خورد 

اوا : بابا سر قولت هستی ؟ 

مادر : نه نباید اینکارو بکنی 

پدر : اره دخترم به قولم عمل میکنم 

مادر : چرا همچین کاری میکنی ؟ 

پدر : چون قول دادم 

پدر موهای اوا را زد 

فردا او را به مدرسه برد جلوی مدرسه اوا به سمت دوستش جانی دوید

پدر دید که موهای او هم زده شده است

پدر داشت انها را نگاه میکرد که زنی کنارش ایستاد : اوا دختر شماست ؟ 

پدر : بله 

_ واقعا دختر خوش ذاتی تربیت کرده اید روز قبل به پسرم گفت که من کاری میکنم که دوستانمان از مسخره کردن تو دست بکشند ولی ما فکر نمیکردیم که او به خاطر پسرم موهای زیبایش را بزند پسر من مبتلا به سرطان است 

پدر اوا با شنیدن حرف های مادر جانی تعجب کرد و دخترش را تحسین کرد  . 




ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز