رفته بودم خونه بابام بعد با بابام دعوا کردم بدجور
شبش قرار بود شوهرم بیاد دنبالم و اومد
تو ماشین خوب بودیم و خندیدیم و... رسیدیم خونه حرف گوسفتد خریدن و...شد بعد گفت مامانت اینا اون کله رو چیکار کردن(برای پسرم ی گوسفتد کشتن بعد هر دفعه ک مامانم میخواست بپزه شوهرم نمیموند و میگفت کار دارم)منم گفتم ک خوردن گفت ب من چرا ندادن گفتم چون نمیموندی و میرفتی(من خودم کله پاچه نمیخورم)
بعد یهو شروع کرد ک هیشکی منو دوس نداره و ن خانواده من و ن خانواده تو و...(قبل عروسی پدرشوهرم از مامانم ۵تومن گرفت و گفت شب عروسی میدم اما نداد و حالا افتاده گردن ما ک بدیم)بعد گفت خانواده تو منو برا پول میخوان و من دیگه قرضمو نمیدم(شوهرم ۵۰۰تومن داد و میخواست قسطی پرداخت کنه)و راضی نیستم ک اونا این پولو میخوان و...کلی باهام دعوا کرد. الان حدود ۲سال ک از عروسی میگذره بعد شوهرم دعوا نکرده بود باهام سر پول و وقتی ۵۰۰داد گفت بقیشم میدم راحت شم ولی این سری ک رفته بود خونه مادرش اینا و من نبودم نمیدونم چیا گفتن بهش ک اومد دعوا کرد ک پول نمیدم منم عصبی شدم گفتم باباتو سپردم ب خدا و ازش نمیگذرم چون باعث و بانی این بلاها اون و زندگیم بخاطر اون داره سیاه میشه حلالش نمیکنم و...
باباش هی ب دروغ گفت ک پدرعروس قول داد نصف پول تالار رو میدم و الانم داره بهش زور میاد ک چرا خرج عروسی رو داده