زن داداشم،دوست آبجيم بود، هر روز نقل و نبات ميداد ب آبجيم ميگفت برين خونه با هم بخورين، هرروز انار ميفرستاد برامون ،شيريني ميپخت ميفرستاد،هميشه هم تاكيد ميكرد ميگفت ب بقيه هم بده بخورن.
ما ساده بوديم اونوقتا ،ب دعا هم اعتقاد نداشتيم،بعدنا فهميديم يه كتاب دعاي قديمي داره،
يه روز رفت دانشگاه بچش تنها بود من رفتم پيشش، تو گهواره بچه زير بالشش يه دعا بود سريع سرچش كردم نوشته بود يه نوع پادزهره برا دعا و اينا، يه بارم داداشم ي اسلحه داشت،مامورا فهميدن بردنش دادگاه ٦ ماه زنداني براش بريدن، هر چي مامان و بابام كردن نتونستن نظر قاضي رو عوض كنن، قرار شد بره زندان ،زن داداشم يه دعا خونده بود(اينو بعدا داداشم برامون گفت) رفته بود پيش قاضي گفته بود اين پرونده شوهر منه، قاضي درجا گفته بود اين چيه بياين برين خونتون و زود امضا كرده بود، بابام كله گنده هاي شهرمونو واسطه كرد، نتونستن كاري كنن،
هزار تا اتفاق افتاده، ميدونم ك دست تو كار دعا و طلسم هست
قبل اينكه بريم خواستگاري اين، رفتيم خواستگاري يكي ديگه ، دختره ميگفت چي ازين بهتر و من جوابم مثبته و خانوادشم از خوشحالي نميدونستن چكار كنن.
روز بعدش آبجيم ب اين گفته بود ،دو روز بعد همه چي بهم خورد،بعد ها اون دختر گفته بود من و خانوادم خيلي دوست داشتيم سر بگيره، نميدونم چرا يهو نه اومد رو زبونم.
حتي داداشم يه دوست داشت ميگفتن چشم بصيرت داره(الكي بودچشم بصيرتش) دختره شمارشو پيدا كرده بود گفته بود ب فلاني بگو بايد با دختري با اين مشخصات ازدواج كني ،بعدم شماره حساب گرفته بود براش پول واريز كرده بود ، اينو خود طرف ب داداشم گفته بود،