من خاطرات ترسناک زیاد داشتم ولی این یکی چیزیه که ما هنوزم درگیرشیم دیدم همه خاطراتشونو گفتن گفتم بزار منم بگم اما چون زیاده یه تاپیک جدا زدم خداییش خیلی دارم تایپ میکنم تا آخرش بخونید لطفا😶
من ۴تا دخترخاله دارم که تو یه رنج سنی هستیم و اکثرا مجردی باهمیم واسه اینکه متوجه بشید اسم میزارم روی خودمون من فاطمه دختر خاله بزرگم مائده بعدی سحر بعدی نگار و نوشین، که نگار و نوشین خواهرن و اینجا زندگی نمیکنن و هروقت که میان اینجا چون خونه دارن ما پنج تا تو خونشون جمع میشیم و یکی دو هفته باهم میمونیم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
هیچی آقا ما یروز بیکار تو خونه نشسته بودیم آهنگ گذاشتیم گفتیم یکم برقصیم هوا هم عالی بود تصمیم گرفتیم بریم تو ایوون همه نوبتی از در رفتیم بیرون اخر از همه سحر داشت میومد خواست یکار کنه در هال باز بمونه ولی هیچی اونجا نبود که بزاره جلو در رفت یه نایلون که توش میوه بود اورد گذاشت که در بسته نشه و رفتیم حیاط بعدکه اومدیم بالا من داشتم میرفتم تو اتاقخواب
استارتر عزیز این همه برات وقت میزارم کلی تایپ میکنم تز میدم ،حداقل یه لایک کن دلم خوش باشه دیدی جواب نمیخوام 🤓دوست عزیزی که یهو از رو هوا وزمین وسط بحث مارو ریپلای میکنی مسلسلی مینویسی و میخواهی درسته قورت بدی 😅 اولا ریلکس دوما باور کن ما خواهر شوهر،مادرشوهر ،جاریت نیستیم ارامتررررر👌😬
رادینم..پسرمامان هیچوقت فکر نمیکردم یه پسر شیرین مثل تو داشته باشم از وقتی اومدی دنیای مامان قشنگ شد عشق کوچولوی من مرد کوچیک مامان...😍❤نازگلم قلبمی معجزه کوچولوی من دختر قشنگه مامان❤ربان گوشه ی عکست...حق من این نبود عکستو بااون ربان مشکی ببینم داداشی😔😭🖤 پادشاه زندگی من جایی همین نزدیکی ها مشغول تلاش است...کم می خوابد. استراحتش کم است.دستان مردانه اش را که حکمتش را نمیدانم چرا آرامش بی پایان دارد.پادشاه من خسته میشود اما خستگی در میکند از من...آغوشش از جنس خواب است بی هوا هم که بغلش کنی چشمانت بسته میشود از آرامش بی حساب...چه افتخاریست خانمی کردن برای چنین گوهری...چه برکتیست که خستگی اش با من در میشود...به خودم میبالم که از وجود من لذت میبرد... دستانم خالیست. چیزی برای عرضه ندارم. اما تا آخرین شماره های نفس هایم قدر دان توام..قدردانم که پادشاه من بهترین مرد زمین است...لمس قشنگیست واژه خوشبختی و من خوشبخت ترینم با تو❤همین که از عمق وجود میدانم دوستم داری برایم کافیست...
یهو توجهم به دم در جلب شد دیدم سوییشرتم و کلاه بافتنی من بصورت مچاله افتاده جلو در بغل نایلون میوه!! گفتم بچه ها اون کلاه و لباس من نیست؟؟ چرا اونجاس؟ و از همه بیشتر از این تعجب کردیم که این لباسا ته ساکم بود و چون هوا گرم بود من اصلا درشونم نیورده بودم!!
یکم کرک و پرمون ریخت از این موضوع و یکی دوساعت گذشت نگار از هممون کوچیک تره گفت بچه ها بیاید احظار روح کنیم، روح یکی از مرده هامونو بیاریم ازش سوال بپرسیم، اول گفتیم نه و اینا ولی هی میزدیم تو گوگل راجبش میخوندیم که نوشته بود آسونه و اتفاقی نمیوفته اگه خداحافظی کنید از روح و اینا خلاصه میدونستیم که چرت و پرته و هیچی نمیشه ولی قبول کردیم که انجام بدیم
تو گوگل زده بود یه خوراک معطر و شمع هم لازمه شمع نداشتیم رفتیم جلو شومینه نشستیم و یه خیارم از وسط نصف کردم گذاشتم اونجا برای فِلِش هم یه سکه پونصدی رو با سیکلاس فلش گذاشتیم روش چون باید یچیز گرد باشه که همه انگشتشونو بزارن روش و نوشته بود یه در یا پنجره رو باز بزارید ما پنجره آشپزخونه رو باز گذاشتیم
اول قرآن اوردیم دست گذاشتیم روش که کسی مسخره بازی درنیاره و سکه رو تکون نده نشستیم انگشتارو گذاشتیم رو سکه نگار گفت من رهبریو قبول میکنم و شروع کرد گفت ما میخوایم روح مامانبزرگمون فلان فلانیو احظار کنیم دیدیم هیچی نشد گفتیم برقا روشنه شاید نمیاد یبار خاموش امتحان کنیم قرآنم وسط حلقمون بود از اونجا گذاشتیم بیرون حلقه ای که نشسته بودیم،