امروز ی سر رفت بعداز ظهری سرکار وزودی اومد وبهم زنگ زد اماده شو بزیم بیرون اول گفتم حال ندارم بعدگفتم چشم
کلی بخودم رسیدم لباس شاد پوشیدم سه ساعت اتو کشیدم لباسامو موهامو درست کردم خلاصه
رفتم پایین
وقتی دید ا دور اشاره میکرد برگردلباست عوض کن
ی لباس قرمز بلند پوشیده بودم ی مانتوخردلی وشال قرمز وصندل باشنه بلند
بعدگفتم ن خیلی قشنگه ک ،داداشمم دیدکلی تازه گفت چقد ناز شدی ولی شوهرم ن از اول سوار ماشین شدم شروع کرد گیر دادن برو عوض کن وبعدشم مسخره کردن چیزای دیگ
یدفعه عصبانی شدم گفتم حال حرفاتوندارم میخواستی بهم بپری نمیگفتی بیام بیرون اینهمه خودمو اماده کنم
خیلی راحت منو رسوند در خونه خودش رفت
ده دیقه دیگ اومد منم داشتم قدم میزدم
منو باز برد داخل خونه گفتم بابا اینهمه اماده شدم حداقل میرم قدم میزنم ،اونم راحت بدون ک ب من بگه زد رفت بازار
موقع برگشت دیدم باکفش اومد داخل کلی خونه رو سرامیکارو با وجود بارداریم صبح پارچه کشیده بودم همه جا،هم بابت اون اتفاق ناراحت بودم گفتم خیلی بی نزاکتی ،الانم اون قهر کرده