کلا زود رنجم خیلی چیزا ناراحتم میکرد قبلا
ولی خیلی وقته دیگه چیزی برام مهم نیس هیچی ناراحتم نمیکنه
همینجوریش خیلی روحیم خوبه بیام از چیزای منفی بگم میپوکم
اجازه بدین از اتفاقای خوب بگم
به خاطر عشقم جلو خانواده ام وایسادم چن روز بعد بهم گفت نمیتونم با خانواده ات مقابله کنم رفت نه دیگه اعتماد خانواده رو دارم نه عشقمو☹️
یکی بابت چاقیم مسخره کرد 😑 انقد گریه کردم خابم برد از فرداش تصمیم قطعی برا تغییر گرفتم
من سر مادرو برادر شوهرم خیلی دلم میگیره شوهرم خیلی بخاطر اونا اذیتم کرد
تو عمرم ی بار ناراحت شدم بعد اون دیگ چیزی نتونست تکونم بدع
عشقی هم نبود
قبلا هیچی الان همه چی
شوهرم خیلی دوستم نداره .رابطمون فقط ازسراجباره دروغ چرا منم خیلی دوستش نداشتمو وندارم 😐یبار بمن گفت ناخن پدرمادرمم بتو نمیدم 😪
سر اینکه عاشق شدم همدیگه رو دوستدداریم ولی حس میکنم گناه میکنم باهاش حرف میزنم😦چون نامحرمه شرایطشم نیست ک حتی نامزد کنیم😯
مادربزرگم‌ب مادرم گفت مواظب باش پس فردا حروم زاده پس نندازه...
کاش همخونش نبودم
دیروز رفتم دکتر عشقمم باهام بود ولی نیومد بریم بیرون رفت با دوستاش منم زنگ زدم بابام برگشتم خونه خیلی ناراحتم و هنوزم باهاش قهرم البته دیشب اشتی کردم ولی امروز دوباره گفت با دوستاش بیرونه اعصابم خورد شد باهاش بد حرف زدم دوباره قهر کردیم☹☹
