2733
2734
عنوان

15سال عاشقی منو همسرم ♥️😍

| مشاهده متن کامل بحث + 3309 بازدید | 178 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

عزیزم‌با احترام فراوان

میتونم فقط بهت بگم عشقتون پایدار و خوشبخت باشید

و تاپیک رو ترک کنم

فقط از خدا سلامتی و شادی پدر و مادرم و همسرم و خانواده ام رو میخوام همین. خدایا به خودت سپردمشون🤗
ولمون کنید تازه داشتیم فرامو‌ش میکردیم ما داستان نخوایم کیو باید ببینیم😑😂

داستان نمیخای نیا تو عزیزم 😂

▪︎♡تیکر بارداری نیست♡▪︎♡درخواست دوستی ندید لطفا♡▪︎

نشد بلکه بیشترم شد بعد پیاده شدنش اصلا دیگه نگام نمیکرد

بعد چند ساعتی تصمیم گرفتم یه یاداشت کوچیک بهش بدم

چون با دل جونم فهمیدم فکر کرده بخاطر مشکل جسمانی من

نظرم عوض شده یه کاغذ برداشتم توش نوشتم هرجور باشی

دوست دارم من فقط فقط 14 سالم بود اصلا انگار یه چیزی از

درونم اینو نوشت یه دختر همسن خودم اونجا بود ک باهاش

هم صحبتم شده بودم ازش خواستم کاغذ و بهش برسونه

وقتی گفتم کاغذ و ب کی بده گفت برادرمه من جاخودم و

رفت کاغذو بهش رسوند وقتی بازش کرد چشمم همش بهش

بود انگار یه گل پژمرده شاداب شاداب شد دیگه نگا میکرد از

اون لبخندهای ملایم خلاصه اینم بگم ک خیلیا بو بردن ک

س خبریه و مادرش بیشتراز قبل ب مادرم نزدیک شدو سر

موضوع و باز کرد ولی مادرم شدیدا مخالفت کرد خیلی بهش

برخورد. یه نوار کاست داد ب خواهرش بهم داد بعنوان یادگاری

چون ما هردو بچه بودیم معلوم نبود کی دوباره میشد همو

ببینیم زمان برگشتن شد هر دقیقه اش عذاب آور بود برا اونم

همین طور چقد گریه کردم دلم و جونمو اونجا جا گذاشتم.

خواهرش اومد گفت شماره خونتونو بده منم 4تا شماره آخرو

دادم اصلا هواسم نبود این از شهرستان زنگ میزنه باید کدو

پیش کدو بهش بدم. آماده رفتن شدیم سوار ماشین شدم اونم

اومده بود نزدیک در ورودی مونده بود ماشین حرکت کرد ب

چشم من دور و دورتر میشد دیگه نمیشد دیدش. یه هفته

گذشت تلف خونه زنگ زد جواب دادم اسممو پرسید گفتم

خودمم گفت منم دختر خوب چرااینجوره شماره دادی میدونی

چقد دنبال کدش گشتم چ صدای داشت زیباتراز چهرش.

کمتراز 1سال درتماس بودیم با دلهر البته کافی بود مامانم بره

♥️ 
2738

انگار منم باید داستان رابطه من با ۱۴۱ دوست پسر احمقم رو باید بنویسم 

دیدی که سخت نیست... تنها بدون من؟دیدی که صبح می شود... شب ها بدون من؟این نبض زندگی... بی وقفه می زند...! فرقی نمی کند... بامن...بدون من...!دیروز گرچه سخت... امروز هم گذشت... طوری نمی شود... فردا بدون من...!

بیرون. تا بخاطر شرایط کاری پدر مجبور شدیم بریم یزد چون

اون زمان اگه زنگ میزد کسی خونه بود نمیشد حرف زد هیچ

وقتم فرصت نکردم زنگش بزنم ک ما داریم میریم. خونه رو

دادیم مستجرو رفتیم 10روز بعدش تلفن خونه یزدمون زنگ

خود جواب دادم دیدم علیرضا ست گفت از مستجر تون شماره

گرفتم. حرف میزدیم یه مدت مشکلمون خیلی بزرگ بود مااز

پسش بر نمیومدم فقط زمان ممکن بود کاری کنه یه دوستی

اونجا داشتم دختر محجه برعکس خودم خوبی بود موضوع رو

باهاش درمیون گذاشتم جریانو میدونست سلام علیرضا گفت

آنقدری دوستم داری ک باهام بیای بیام دنبالت منم بدون هیچ

مخالفتی قبول کردم دوستمم جریانو میدونست بنظر خودش

میخواست کمکم کنه نمیدونم رفت ب مامانم گفت اون سال

مادر نزاشت برم حتی امتحانمو بدم تلفنمو گرفت خیلی شرایط

سختی بود رد شدم از تمام امتحانا چون شمارشم ذخیره بود

اصلا هیچی یادم نمیومد بعد 1سال باز از اون خونه رفتیم

مستجر بودیم نمیدونم تقدیر بود این همه فاصله ک پیش

میومد ب هر طریقی نمیدونم دیگه هیچ خبری ازش نداشتم

اونم همین طور اسم شهرشون میدونستم یه بار رفتم یه سر

رسید آوردم کد شهرشون گرفتم باقی شماره هارو حدسی

میگرفتم اگه کسی جواب میداد اسمو فامیلشو میدادم ک ببینم

میشناسن یه شماره یا دوتا نگرفتم انقدر گرفتم ک رسیدم ب

خونه عموش شماره همراهش بهم داد اصلا نمیتونم تصور

کنم چ حالی داشتم ازخوشحالی. زنگ زدم صداشو شنیدم شدت

هیجان قطع کردم دوبار زنگ زدم گفت شما گفتم منم سوفیا.

گفتم آمدی جانم ب قربانت ولی حالا چرا گفتم خونه عوض شد

من هیچ شماری ازت نداشتم. دوباره اون روزای خوب شروع

♥️ 

شد خیلی سال گذشته بود از اولین دیدارمون دیگه اون موقع

گشی نداشت باید باشماره خونه زنگ میزدم اصلا امیدی ب

دیدنش نداشتم ولی این بار ماشین خریده بود یه روز گفت

میام ببینمت منم دیوانه وار منتظر دیدنش. امیر چخماق یزد

قرار گذاشتیم رسید ولی وقت زیادی نداشتیم کلا 1ساعت کنار

هم بودیم ولی خیلی فرق کرده بود حتی درستای همو نگرفتیم

خیلی رابطه سالمی داشتیم درسته زیاد همو نمیدیدیم. این

دومین باری بود ک میدیدمش. رفت من ب نظر خودم خیلی

مراقب این بودم ک مادر متوجه نشه هروزم میگفت بزار باز

بیام خواستگاریت ولی مادرم میشناختم ممکن نبود.گفت من

شروع میکنم ساخت خونه اگه مادرت راضی شد جای داشته

باشیم زندگی کنیم قشنگ یادمه چقد ذوق داشت براش تا پی

خونه و ساخت دیوارا در جریان بودم تا گذشت باز مامانم

فهمید و باز ما از هم دور دورتر شدیم من علیرضا و ب دو دلیل

از دست میدادم یکی مامانم یکی حافظه ای ضعیف خودم.

مادرم باز گوشی گرفت تهدیدم کرد تمام حرفشم این بود ک

بچه هستی و از یادت میره ولی اصلا ممکن نبود بخاطر این

همه سختی ک سر علیرضا میگه کشیدم دیگه ب کسی دل

نمیدادم نمیتونستم بدم گذشت باز بیخبری بیخبری. تا رفتیم

شهر خودمون تا رسیدیم بابام شروع کرد ساخت و ساز خونه

اگه یه امید کوچیک داشتم ب اینکه شماره خونه رو داره اونم

ازبین رفت سالها گذشت من درسم تموم شده بود دیگه 28سالم

بود. اکثر خواستگارام از فامیل بود ولی همچنان من امید

داشتم ک یه روزی میشه ب بهونه درس این سالها گذشت. یه

شب خواب دیدم علیرضا میگه اون طرف ریل قطاره من

اینطرف و با لبخونی فهمیدم میگه دوباره؟ پریدم از خواب

♥️ 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687