شد خیلی سال گذشته بود از اولین دیدارمون دیگه اون موقع
گشی نداشت باید باشماره خونه زنگ میزدم اصلا امیدی ب
دیدنش نداشتم ولی این بار ماشین خریده بود یه روز گفت
میام ببینمت منم دیوانه وار منتظر دیدنش. امیر چخماق یزد
قرار گذاشتیم رسید ولی وقت زیادی نداشتیم کلا 1ساعت کنار
هم بودیم ولی خیلی فرق کرده بود حتی درستای همو نگرفتیم
خیلی رابطه سالمی داشتیم درسته زیاد همو نمیدیدیم. این
دومین باری بود ک میدیدمش. رفت من ب نظر خودم خیلی
مراقب این بودم ک مادر متوجه نشه هروزم میگفت بزار باز
بیام خواستگاریت ولی مادرم میشناختم ممکن نبود.گفت من
شروع میکنم ساخت خونه اگه مادرت راضی شد جای داشته
باشیم زندگی کنیم قشنگ یادمه چقد ذوق داشت براش تا پی
خونه و ساخت دیوارا در جریان بودم تا گذشت باز مامانم
فهمید و باز ما از هم دور دورتر شدیم من علیرضا و ب دو دلیل
از دست میدادم یکی مامانم یکی حافظه ای ضعیف خودم.
مادرم باز گوشی گرفت تهدیدم کرد تمام حرفشم این بود ک
بچه هستی و از یادت میره ولی اصلا ممکن نبود بخاطر این
همه سختی ک سر علیرضا میگه کشیدم دیگه ب کسی دل
نمیدادم نمیتونستم بدم گذشت باز بیخبری بیخبری. تا رفتیم
شهر خودمون تا رسیدیم بابام شروع کرد ساخت و ساز خونه
اگه یه امید کوچیک داشتم ب اینکه شماره خونه رو داره اونم
ازبین رفت سالها گذشت من درسم تموم شده بود دیگه 28سالم
بود. اکثر خواستگارام از فامیل بود ولی همچنان من امید
داشتم ک یه روزی میشه ب بهونه درس این سالها گذشت. یه
شب خواب دیدم علیرضا میگه اون طرف ریل قطاره من
اینطرف و با لبخونی فهمیدم میگه دوباره؟ پریدم از خواب