همیشه خونه هرکی میرفتیم بهشون حسودیم میشد .ب اینکه ارامش دارن .با ارامش تلوزیون نگاه میکنن.خوشحالن خوشبختن.چون تو خونه ما همیشه دعوا بود....تا اینکه من با این بدبختیا بزرگ شدم و تا ی خاستگار نسبتا پولدار برام اومد منو زود شوهر دادن ک از سر راهشون باز کنن منو..ی نون خور کمتر بشه..و بابام ک توانایی خرید جهیزیه هم نداشت منو بدون فکر شوهر داد...من با کلی سختی درس خونده بودم دانشگاه دولتی قبول بشم و شدم...