دوباره رو اوردم به قرصا اعصاب بچه هامو کتک میزدم سر دوقلوها داد میزدم مسعود خوب نمیتونس حرف بزنه لکنت پیدا کرده بود انگار.دلم اب میشد این چه سرنوشتی بود من و بچم داشتیم بچه اول یه چیز دیگست برا مادر اونم مسعود من.بچه هام کم کم ازدواج کردن و خونه خالی شد من موندم و دوقلوها و مسعود.سیامک هم کم کم الزایمر گرفته بود کاش من جاش میگرفتم.راحت میشدم.دوقلوها سر به هوا شده بودن و دیر میومدن خونه.مسعود رو حساب هیچی نمیکردن بش میگفتن لاشه دلم میسوخت.هردوشون در کمال نامردی مادرشون رو انتخاب کردن و رفتن از نظر اونا بودن با پیر و مریضا براشون کسل کننده بود.مادرشون هم حسابی کیف کرد بچه ها از اب و گل در اومدن تقدیم حضورشون شد اینقد که از عروسم بدم اومده بود از منیژه و مادرشوهرم بدم نمیومد.حتی یک روز تیمار بچم نکرد تازه مهریه ش رو هم کامل ازمون گرفته بود.خونه ما فقط وقتی بچه هام و دامادا و عروس کوچیکم میومدن اباد میشد.نیاز مالی نداشتم اما احساسی خیلی.بدتر از همه اینکه یه شب سیامک که الزایمر شدید داشت رفت و با مشکل شب کوری که داشت زنده برنگشت.خواهرش خیلی قوی بود مدام دلداریم میداد میگفت خدا هر کی رو بیشتر بخواد درد بیشتری بش میده.من موندم و مسعود.تنها دلخوشیم.اما اون هم کم کم نگهداریش سخت تر میشد.دیگه خودم پیر بودم و نمیتونستم پوشکش کنم.حمومش کنم.براش پرستار مرد گرفتم.و اون هم که بسیار ضعیف بود با یه انفلانزا ساده روح پاکش از خونم و بغل گوشم پرکشید و رفت.از دست دادن مسعود ده سال بعد سیامک بود و من عادت داشتم به از دست دادن عزیزام از طرفی حس میکردم بجم خوشحاله و راحت شده.از خونم میترسیدم و برای بار چندم عوضش کردم و ایندفعه تصمیم گرفتم شهرمو عوض کنم و برگشتم به زادگاهم پشت سر من جانان هم اومد پیشم.و دلخوشی من زهرا بچش بود تمام روز با اون بودم.خونمون نزدیک هم بود.جانان عادت بدی داشت بین بچه ها تبعیض میزاشت و زهرا رو کتک میزد برا همین همش پیش خودم نگهش میکردم براش طلا میخریدم لباس میخریدم و دخترمو نصیحت میکردم که همه زندگی راحتی ندارن بعضیا دارن جون میدن از دوری فرزندشون اما باز گوش شنوا نداشت و زهرا روز به روز منزوی تر میشد و بعد شکست عشقی عمیق با یکی از فامیل های خودمون.با مردی که اصلا لایقش نبود ازدواج کرد و الان یه پسر یکساله داره که میترسم بگم عشق منه چون من هرکی رو دوست داشته باشم سرنوشت خوبی پیدا نمیکنه بچه ها زهرا خود من هستم ببخشید اگه داستانم طول و دراز بود اذیت شدین.مادربزرگم راضی به فرستادن عکسش نیست و کاملا نی نی سایت رو براش تعریف کردم عاجزانه از همتون درخواست داره اینقد پی خانواده شوهر نگیرین و از زندکیش که شنیدین خداروشکر کنین که این بلاها سرتون نیامده.وقتی مادربزرگم راجب همه سختیاش حرف زد تنها چیزی که قلبشو بیشتر به درد میاره یاداوری روزیه که دایی ناتنی مسعودم رو ازش گرفتن حتی از روز مرگش هم بدتر حالش بد میشه و مامانم عکساشو جمع کرده نمیزاره زیاد ببینه